سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوی ها، بخشش های خداوند ـ عزّوجلّ ـ است . لذا هرگاه خداوند بنده ای را دوست بدارد، به او خویی خوش می بخشد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 90 فروردین 24 , ساعت 7:33 عصر

                             به نام خدای مهربون

من(کربلایی سجاد) و اصغر عمو و عمو عباس ارضی و عمو طاهرخوش ساروی و کربلایی علیرضا رفته بودیم نجف زیارت آقا امیرالمؤمنین (ع) . سفر معنوی و خوبی بود . داخل هتل می خواستم نماز مغربمو بخونم که دیدم اصغر عمو اومد کنارم و شروع کرد به نماز خوندن . سوره حمد رو خوند . بعدش سوره توحید و آیة الکرسی رو خوند . اول فکر کردم اشتباه شنیدم ! صبر کردم رکعت دوم نمازشو بشنوم . دیدم دوباره همون سوره ها رو تکرار کرد .

ادامه مطلب...

دوشنبه 90 فروردین 22 , ساعت 11:55 صبح
                                            بسم الله الرحمن الرحیم
کوفه بودیم و با کاروانمون برای دیدن خانه حضرت علی (ع) به اونجا رفتیم . اصغرعمو که تو مسیر برای خودش دشداشه عربی خریده بود ، اونو
 گذاشت داخل اتوبوس . همه رفتیم زیارت. موقع برگشت اصغرعمو زودتر از همه رفته بود داخل اتوبوس ! من و عمو طاهرخوش و عمو عباس و
  کربلایی علیرضا که به خاطر پیرزنی که از اتوبوس جا مانده بود ، آروم آروم و با تأخیر راه می اومدیم ؛ دیدیم که راننده اتوبوس برای اینکه مثلا ما رو جریمه کنه حرکت کرد که ما دنبالش بدو کنیم !! ما هم نامردی نکردیم ؛ خیلی راحت یه تاکسی مجانی گرفتیم و با تاکسی رفتیم دقیقا
 روبروی اتوبوس سد راه کردیم . اون هم مجبور شد بایسته . دهان ها باز مونده بود . باورشون نمیشد که ما اینجور حالشونو بگیریم !

ادامه مطلب...

یکشنبه 90 فروردین 7 , ساعت 12:2 عصر

                                                     به نام خدا

                                                             5/11 85

خدمت آقای چیگل معاون زندان اردوگاه بودم با هم صحبت می کردیم. ناگهان شاطر بدبخت بیچاره با دماغ شکسته که به اندازه ی جاده هراز باز و گشاد شده بود وارد شد ، موضوع چی بود حالا برایتان خواهم گفت : مهدی مرعی سرباز وظیفه اهوازی بایک مشت دماغ بدبخت را برای شام آبگوشت سربازان آماده کرد . اما حق مهدی مرعی اینه که داخل آسایشگاه سربازان زیر کمد ها موشهای خاکستری قشنگ که با چشمان سیاه و با مزه خودم نگاه کرده بودم ، به همراه مادر و شش فرزند قشنگ و کوچکشان در داخل پوتین جا خشک کرده و تولید مثل و زندگی خصوصی و عاطفه ای را شروع کرده بوده اند مثل این حیوان های زبون بسته که در حقشان نمودتوسط صیحه آسمانی می سوزاندنش.

ادامه مطلب...

یکشنبه 90 فروردین 7 , ساعت 11:54 صبح

                                  بسم الله الرحمن الرحیم          

                          روز چهارم، چهارشنبه 4/11/85

امروز بالنسبه روز بسیار روز آرامی در پیش داشتم چرا که زیاد خیلی خسته کننده برایم نبود . دو دانشجو هم آزاد شدند ، بقیه هم از پشت میکروفون صدا می زدند فلانی ملاقات ، فلانی ملاقات ، فلانی آزادی ، هر چه سریع تر به  افسر نگهبانی . فلانی آزادی چرا زود نمی آیی ؟ آخه بیچاره یک دوره کوتاه از زندگی اش را در کنار تخت های 3 طبقه با دوستان باحال گذرانده ، دلش نمی آمد که از آنجا جدا شه . تازه دوستان هم هنگام خداحافظی با صد صلوات و روبوسی او را بدرقه می کردند خود مانیم طرف انگار یا می خواهد به سفر قندهار برود یا به سفر خانه خدا .

ادامه مطلب...


لیست کل یادداشت های این وبلاگ