به نام خدای مهربون
من(کربلایی سجاد) و اصغر عمو و عمو عباس ارضی و عمو طاهرخوش ساروی و کربلایی علیرضا رفته بودیم نجف زیارت آقا امیرالمؤمنین (ع) . سفر معنوی و خوبی بود . داخل هتل می خواستم نماز مغربمو بخونم که دیدم اصغر عمو اومد کنارم و شروع کرد به نماز خوندن . سوره حمد رو خوند . بعدش سوره توحید و آیة الکرسی رو خوند . اول فکر کردم اشتباه شنیدم ! صبر کردم رکعت دوم نمازشو بشنوم . دیدم دوباره همون سوره ها رو تکرار کرد .
به نام خدا
5/11 85
خدمت آقای چیگل معاون زندان اردوگاه بودم با هم صحبت می کردیم. ناگهان شاطر بدبخت بیچاره با دماغ شکسته که به اندازه ی جاده هراز باز و گشاد شده بود وارد شد ، موضوع چی بود حالا برایتان خواهم گفت : مهدی مرعی سرباز وظیفه اهوازی بایک مشت دماغ بدبخت را برای شام آبگوشت سربازان آماده کرد . اما حق مهدی مرعی اینه که داخل آسایشگاه سربازان زیر کمد ها موشهای خاکستری قشنگ که با چشمان سیاه و با مزه خودم نگاه کرده بودم ، به همراه مادر و شش فرزند قشنگ و کوچکشان در داخل پوتین جا خشک کرده و تولید مثل و زندگی خصوصی و عاطفه ای را شروع کرده بوده اند مثل این حیوان های زبون بسته که در حقشان نمودتوسط صیحه آسمانی می سوزاندنش.
بسم الله الرحمن الرحیم
روز چهارم، چهارشنبه 4/11/85
امروز بالنسبه روز بسیار روز آرامی در پیش داشتم چرا که زیاد خیلی خسته کننده برایم نبود . دو دانشجو هم آزاد شدند ، بقیه هم از پشت میکروفون صدا می زدند فلانی ملاقات ، فلانی ملاقات ، فلانی آزادی ، هر چه سریع تر به افسر نگهبانی . فلانی آزادی چرا زود نمی آیی ؟ آخه بیچاره یک دوره کوتاه از زندگی اش را در کنار تخت های 3 طبقه با دوستان باحال گذرانده ، دلش نمی آمد که از آنجا جدا شه . تازه دوستان هم هنگام خداحافظی با صد صلوات و روبوسی او را بدرقه می کردند خود مانیم طرف انگار یا می خواهد به سفر قندهار برود یا به سفر خانه خدا .