سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از نوف بکالى روایت است که شبى امیر المؤمنین ( ع ) را دیدم از بستر خود برون آمده نگاهى به ستارگان انداخت و فرمود : نوف خفته‏اى یا دیده‏ات باز است ؟ گفتم دیده‏ام باز است . فرمود : ] نوف خوشا آنان که دل از این جهان گسستند و بدان جهان بستند . آنان مردمى‏اند که زمین را گستردنى خود گرفته‏اند و خاک آن را بستر . و آب آن را طیب . قرآن را به جانشان بسته دارند و دعا را ورد زبان . چون مسیح دنیا را از خود دور ساخته‏اند و نگاهى بدان نینداخته . نوف داود ( ع ) در چنین ساعت از شب برون شد و گفت این ساعتى است که بنده‏اى در آن دعا نکند جز که از او پذیرفته شود ، مگر آن که باج ستاند ، یا گزارش کار مردمان را به حاکم رساند ، یا خدمتگزار داروغه باشد ، یا عرطبه طنبور نوازد ، یا دارنده کوبه باشد و آن طبل است . [ و گفته‏اند عرطبه ، طبل است و کوبه ، طنبور . ] [نهج البلاغه]
 
شنبه 89 خرداد 29 , ساعت 12:28 صبح

                                      به نام خدا

روزگاری شهر ما ویران نبود ............دین فر وشی اینقدر ارزان نبود

 

صحبت از موسیقی عر فان نبود..............هیچ صوتی بهتر از قرآن نبود

 

 دختران را بی حجابی ننگ بود............ رنگ چادر بهتر از هر رنگ بود

 

 دختر حجب حیا غر تی نبود ...................... خانه فرهنگ کنسرتی نبود

 

مرجعیت مظهر تکریم بود .......................حکم او عالمی را تسلیم بود

 

یک سخن بود و هزاران مشتری............ آن هم از لوث قرائت ها بری

 

 وای که در سالهای سیاه دوهزار................کار فرهنگی شده پخش نوار

 

 ذهن صاف نوجوانان محل.............................پر شد از فیلم های مبتذل

 

پشت پا بر دین زدن آزدگیست ........... حرف حق گفتن عقب افتادگیست

 

اخر ای پرده نشین فاطمه.......................... تو برس بر داد دین فاطمه

 

بی تو منکر ها همه معروف شد ..........کینه توزی با ولی مکشوف شد

 

در به روی رشوه گیران باز شد.................. دشمنی با نائبش آغاز شد

 

 ای تو دلهامان به جان آمد بیا.................... کاردها بر استخوان آمد بیا

 

 گوش کن اینک نوای جنگ را ........... قصه ای از شهر بعد از جنگ را

 

قصه ای پرسوز تاب و التهاب.............. قصه ای تلخ و سراسر اظطراب

 

 قصه ای پرسوز تاب و التهاب.............. قصه ای تلخ و سراسر اظطراب

 

 قصه شهری که غرق درد بود.................. آتش شهوت درونش سرد بود

 

 شهر ما شب های خیبر یاد داشت............. رمز یا زهرا و حیدر یاد داشت

 

شهر ما همت درون سینه داشت........... با شهادت انس از دیرینه داشت

 

شهر ما روح خدا در دست داشت...... صد هزاران عاشق سرمست داشت

 

 ناگهان این شهر ما بی درد شد ................. آتش غیرت درونش سرد شد

 

 حال راز ها در شهر قصه چپ شد.......... .... پوشش خاکی لباس رپ شده

 

 دیگر از جبهه در ین جا رنگیست.......... دیگر آن حال و هوای جنگ نیست

 

 یا خمینی ای خلیل بت شکن ...................خیز و بنگر فتنه های شهر من

 

جبهه و یاران من گم گشته اند............... غرق در نسیان مردم گشته اند

 

 پس چه شد یاد پرستوهای جنگ؟................ یاد جبهه یاد آن خونین تفنگ

 

شهر من حجب و حیایت پس چه شد ............ ناله مهدی بیایت پس چه شد

 

 ای بسیجی کو صفای جبهه ها ؟................. کفر نگویم کو خدای جبهه ها ؟

 

 ای جماعت ناله ام را بشنوید..................... درد چندین ساله ام را بشنوید

 

ای شما آن سوی آتش رفتگان................... ای شما اغئش لیلا خفته گان

 

بنگرید این لکه های ننگ را.................... فتنه های شهر بعد از جنگ را

 

 عدوها با نامتان نان می خورن............. ای شهیدان خو نتان را می خورن

 

جنگ رفت و شهر ما تاریک شد.................. راه وصل عاشقان باریک شد

 

شما رفته مردم ریایی شدند.......................... و برخی دگر شیمیایی شدند

 

 نه آن شیمایی که در جنگ بود بود............. نه آن گاز سمی که بی رنگ بود

 

همانانی که رنگ ریا می زنن......................... و بر سینه سنگ خدا میزنند

 

 همانانی که یادی زبن می کنن....................... فضا را پر از ادکلن می کنن

 

 به یک چک رشوه خور میشوند.................. به یک حکم مسئول کل میشوند

 

همانانی که در بی حجابی تکند........................ سزاوار یک قبضه نارنجکند

 

به سنگ تهاجم محک می شوند..................... و مثل عروسک بزک میشوند

 

 از اینها بپرسد که مهارن کجاست.................. شلمچه حلبچه فاو و مریوان کجاست؟

 

 از اینها بپرسید همت کیست ؟................ از اینها بپرسید باکری که بود ؟

 

 از این ها بپرسید که بابایی که بود...........رجایی حسنپور اللهیاری که بود ؟

 

کسی فکر گلهای این باغ نیست................ کسی مثل آن روزهای داغ نیست

 

 همه ناگهان عافیت خو شدند................. و یک شب از این رو به آن رو شدند

 

 کسی بر شهیدان سلامی نگفت......................... رضای خدا را کلامی نگفت

 

بیایید که مردم بهتر شویم........................... در این آبشار خداتر شویم

 

 بیایید تجدید پیمان کنیم................................... نگاهی به قبر شهیدان کنیم

 

طاعون

 

اینک که شهر شعله ور بی خیالی است

 

جای برادران غیورم چه خالی است

 

جای برادران غیوری که بعدشان

 

این شهر در محاصره خشکسالی است

 

بی ادعا زخویش گذشتند و پل شدند

 

رد عبور صاعقه شان این حوالی است

 

من حرف میزنم و دلم شعر می شود

 

در واژه های من هیجانات لالی است

 

طاعون گرفته ایم و کسی حس نمی کند

 

تا آنکه زنده بودنمان احتمالی است .

 منبع این مطالب را از وبلاگ هیئت شهرم و محله ام( هیئت مکتب الصادق علیه السلام ساری) که دست نوشت حاج علی آقای نظریه که خیلی دوسش  دارم ، آوردم .

باشد که مرضی امام زمان علیه السلام قرار بگیره.یا زهرای اطهر


یکشنبه 89 خرداد 16 , ساعت 3:3 عصر

               بسم الله الرحمن الرحیم

روز 14 خرداد 89 در حرم امام خمینی ره مطالب و سخنرانی و جملاتی بین حسن خمینی و مردم رخ داد که

 سخنان حسن خمینی ناتمام ماند و از آنجا که در روزنامه ها هم نوشته شده بود مردم در مورد این شخص که با عبارت مرگ بر منافق و پسر نوح با بدان بنشست  خاندان نبوتش گم شد و... این شخص را بدرقه نمودند به جایگاه و نزد کسانی که با او همفکر بدوند و من هم متن و عبارت پایین رو از وبلاگ آقای جبرییلی در پارسی بلاگ آورده ام.

سفارش امام به نوه خود:


افراد منسوب به من در کوران های سیاسی وارد نشوند


من میل دارم کسانی که به من مربوط هستند، در این کوران‌های سیاسی وارد نشوند... من علاوه بر نصیحت پدری پیر، به شما امر شرعی می‌کنم که در این بازی‌های سیاسی وارد نشوی


گفتمان ناب؛ در بحبوهه فضای سیاسی  ملتهب دهه 60 و غائله ای که بواسطه رفتارها و مواضع سیاسی بنی صدر و اعوان و انصارش، کشور را دستخوش بحرانی ملتهب قرار داده بود، موضع گیری های تند و هیجانی یکی از منسوبان بیت امام(ره)، آن چنان قلب و روح  مراد ملت را رنجیده کرد که لاجرم در پیامی غمگینانه، فرزند مصطفای عزیزش را خطاب قرار داد و او را از ورود به بازی های نازل سیاسی و بازیچه شدن بر حذر داشت:


پسرم حسین خمینی! جوانی برای همه خطرهایی دارد که پس از گذشت آنها، انسان متوجه می‌شود. من میل دارم کسانی که به من مربوط هستند، در این کوران‌های سیاسی وارد نشوند؛ من امید دارم که شما با مجاهدت در تحصیل علوم اسلامی و با تعهد به اخلاق اسلامی و مهار کردن نفس اماره بالسوء، برای آتیه مورد استفاده واقع بشوی؛ من علاوه بر نصیحت پدری پیر، به شما امر شرعی می‌کنم که در این بازی‌های سیاسی وارد نشوی و واجب شرعی است که از این برخوردها احتراز کنی؛ من به شما امر می‌کنم به حوزه علمیه قم برگرد و با کوشش، به تحصیل علوم اسلامی و انسانی بپرداز» .(صحیفه نور، جلد 14، صفحه 345).

 چند کلامی با بنیانگذار و معمار انقلاب:

امام عزیز آسوده بخواب چون نوه های شما کاملاً و بدون هیچ نقصی به وصیت شما عمل کردند مخصوصاً این حسن ... دمش گرم ... اصلاً با مخالفان رهبری نشت و برخاست نداره.... دیروز هم مردم خیلی تحویلش گرفتند.... جات خالی بود از بس مردم دوستش داشتن یه سره شعار می دادند نزاشتن اصلاً حرف بزنه ............ اون هم هی میگفت من از بستگان امام هستم ولی مردم... یادش بخیر جعفر کذاب فرزند امام هادی ، وقتی آمد بر جسد امام حسن عسگری نماز بخونه امام زمان انداختش کنار...

 


چهارشنبه 89 خرداد 12 , ساعت 4:19 عصر

                                   بسم الله الرحمن الرحیم  

بینش روشن درباره اسلام و علوم اسلامی، قدرت استنباط در فقه و حقوق اسلامی، آگاهی و شناخت وسیع در مورد مسائل زمان و مقتضیات عصر حاضر و نیز شجاعت ، تدبیر و مدیریت قوی در حضرت آیت الله خامنه ای، موجب این انتخاب مجلس خبرگان بود. ایشان از مبارزان نخستین انقلاب از سال  1342 بوده و در پستهای عضو شورای عالی دفاع، حزب جمهوری اسلامی، امامت جمعه تهران، نمایندگی مجلس خبرگان و ریاست جمهوری و... مسؤولیت داشتند. با اعلام خبر رهبری معظم له، دل های مسلمانان شاد و دشمنان اسلام و انقلاب مایوس شدند.
حضرت آیت الله خامنه اى بنا بر وصیت حضرت امام «قدس سره»، در مجلس خبرگان و در برابر دیدگان مصیبت زده و حیرت آلود میلیونها ایرانى و  خارجى وصیت‏نامه سیاسى - الهى حضرت امام را قرائت نمودند و توانمند و رسا، آخرین توصیه ‏هاى جاودانه امام را به اطلاع همگان رساندند. مردم وفادار، هشیار، متدین و انقلابى ایران، از ابراز بیعت و وفادارى و حق شناسى نسبت به انتخاب شایسته مجلس خبرگان نیز غافل نبودند و با دیدار رهبر جدید خود، هرگونه کج اندیشى و فرصت توطئه را از دشمن خارجى و ایادى داخلى او سلب کردند.

خداوند حکیم، امر دیگرى را براى این ملت و حضرت آیت الله خامنه اى مقدر فرموده بود که با رحلت‏ حضرت امام (ره)، این تقدیر جارى شد. حضرت آیت الله خامنه ‏اى، همچنان که تمامى مسؤولیتها را به صورت تکلیف پذیرفته بودند، در قبال مسؤولیت رهبرى نیز تا آن‏گاه که بر عهده ایشان تکلیف نشد، قدمى براى این مسؤولیت‏ برنداشته و حتى فکر آن را نیز نمى‏کردند.

 چنانکه در این باره می فرمایند:


 براى این مسؤولیت، از خدا استمداد کردم و باز هم استمداد مى‏کنم و هر لحظه و هر آن، در حال استمداد از پروردگار هستم تا بتوانم این مسؤولیت را در حد وسع خودم - که تکلیف هم بیش از وسع نیست - با قدرت و قوت و حفظ شان والاى این مقام، حفظ کنم و انجام بدهم. این، تکلیف من است که امیدوارم ان شاء الله شمول لطف و ترحم الهى و دعاى ولى عصر (عج) و مؤمنین صالح باشم.


اما حضرت امام خمینى «قدس سره»، با روشن‏ بینى الهى خود، اخلاص و توانایى حضرت آیت الله خامنه ‏اى را در اندازه‏ هاى رهبرى ملت مى‏دیدند و گاه به اشاره و گاه به تصریح این موضوع را مطرح مى‏فرمودند. در جلسه فوق العاده مجلس خبرگان که پس از رحلت‏ حضرت امام (ره) تشکیل شد، بحث روى شوراى رهبرى بود که حضرت آیت الله خامنه ‏اى هم با آن موافق بودند، اما قضاى الهى چیز دیگرى بود و اصرار مقام معظم رهبرى در آن مجلس، مبنى بر عدم پذیرش این مسؤولیت، به رغم استدلالهایى که مى‏فرمودند، مقبول نیفتاد و رداى مبارک رهبرى امت‏ بر دوش تواناى ایشان قرار گرفت.  


در شرایطى که خبرگان رهبرى، با سرعت و دقت، اقدام به انتخاب شایسته حضرت آیت الله خامنه ‏اى نمودند و معظم له نیز با توکل به خداى متعال آن را پذیرفتند، دشمن نقشه ‏هاى شومى را براى پس از امام پیش ‏بینى کرده بود و در تبلیغات مستمر رادیوها و مطبوعات بیگانه در مدت چند روزه دورانِ بیمارى حضرت امام، کاملاً این امر مشخص بود.  


حضرت آیت الله خامنه ‏اى، در تشریح و توضیح توطئه دشمنان براى پس از رحلت امام بزرگوار (ره)، به فکر و تقواى مردم و معجزه الهى در خنثى کردن این توطئه ‏ها اشاره مى‏کنند و مى‏فرمایند:


با رحلت امام خمینى (ره) طیف وسیع دشمنان اسلام - که در صفوف مقدم معارضه با جمهورى اسلامى بودند - این امید را پنهان نکردند که جمهورى اسلامى در غیاب پدید آورنده و پروراننده‏ خود، نیروى دفاع و رشد را از دست ‏بدهد و چون کودکى بى‏صاحب، احساس ضعف و درماندگى کند، یا به کلى از پاى درآید و یا به ناچار به دامان این و آن پناه برد! در محاسبات تنگ نظرانه‏ دشمنان - که همه بى استثناء اسیر محاسبات صددرصد مادى بوده و از فهم روابط معنوى و برکات ایمان و تقوا بى‏نصیبند - نمى‏گنجد که معجزه‏ الهى در طلیعه‏ قرن پانزدهم، یعنى حکومت صلاح و دین و حیات دوباره ارزشهاى اسلامى، آن قله‏ مرتفعى باشد که دست آلوده‏ بندگان هوا و هوس به آن نرسد و دیپلماسى زر و زور از به دام افکندن آن، عاجز بماند.

حضور ده میلیونى مردم در  تشییع بنیانگذار جمهورى اسلامى ایران و هادى و مرشد خود، و  انتخاب بموقع و شایسته آیت الله خامنه ‏اى، معجزه الهى را به نمایش گذاشت و دشمن یک بار دیگر ناکام شد. هرچند دشمنان دلخوش کرده بودند که حضرت آیت الله خامنه ‏اى از اداره نظام در میان این همه دشواریها، توطئه‏ ها و خباثت هاى جهانى و داخلى، ناتوان مانده و دیر یا زود سکان نظام از دست ولایت فقیه عادل، مجتهد، آگاه، مدیر و مدبر خارج شده و به آرزوى چند ساله خود خواهند رسید! اما آینده نشان داد که حقیقتاً خبرگان رهبرى، به هدایت‏ خداوند و رهنمودهاى حضرت امام «قدس سره» برترین و صالحترین را انتخاب کرده است و راه امام در وجود رهبرى ایشان تداوم یافت و بیمه شد. پیامها و بیانات معظم له، نقطه امید دشمن را کور و امیدهاى ملت‏ بزرگ ایران را شعله ‏ورتر کرد. فریاد رساى ملت که خطاب به امریکاى جنایتکار فرود مى‏آید، بخوبى نشان از تداوم راه امام دارد

منبع : وبلاگ منتظران مهدی علیه السلام 


 


چهارشنبه 89 خرداد 12 , ساعت 4:8 عصر

روز مادر را به تمامی مادران دنیا تبریک میگوئیم


روز مادر مبارک باد


 روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری! روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی! روز مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ! روز مادر یعنی بهانه  بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد روز مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن  او که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن....       


حالا میخوام از ته قلبم باصدای بلند بهت بگم مادرم


دوست داشتن مادر


 مادرم روزت مبارک


جمعه 89 اردیبهشت 31 , ساعت 4:10 عصر

متن این دستنوشت رو از وبلاگ آقای جواد محدثی که از روحانیون و نویسندگان خوب کشور می باشد، گرفته و در این وبلاگ  آورده ام.

به بهانه سالروز قیام تاریخى 15 خرداد ؛ آغاز ین روز بیعت   

روزنامه رسالت13 خرداد 1385 
الا مسیح مسلخ
الا مجاهد عارف
الا امام رهایی
زمین گواه و زمان آشنا و آگاه است: که لحظه لحظه تاریخ، از تو شد “خرداد”
و جاى جاى وطن از تو گشت “فیضیه”؛
“قم”، از قیام تو قائم.
شرار آتش نمرود
به پیش پاى تو گلشن.
جهان ز کار تو مبهوت
دو چشم ما زتو روشن
تو پیشواى زمان بودى و امام رهایی
زمان گذشت و تو ماندی،
خروش، خفت و تو خواندی
و عاقبت، همگان را
زبند بندگى بندگان خاک، رهاندی...
پانزده خرداد، اگر جانى دارد و تازه است، حیات خود را از نفس مسیحایى “روح خدا” به عاریت دارد؛ این عارف مصلحى که زمان عقیم را به “میلاد شهادت” بارور کرد. پانزده خرداد، روز “امام” است، روز “امت” است. روز بیعت امت با امام است. روز میثاق “خون” و پیمان “شهادت” است.
و... آغازى است براى آغازها... که خشم “ابوذر”ها و قیام “حجر”ها و نهضت “کربلا” را به یاد مى آورد. خونى که در عاشورا از صحراى کربلا جوشیده بود، بستر تاریخ را در نوردید و در رود سرخ تشیع جارى شد و موج ها آفرید تا در پانزده خرداد، فواره این خون بر چهره زمان پاشید و تاریخ ما خونین شد و از آن پس، 19 دی، 17 شهریور، 22 بهمن و دیگر لحظه هاى اوج نهضت پدید آمد و با امامت روح خدا، اسلام در کربلاى خون گرفته ایران حاکم شد. تند باد نیمه خرداد، گرچه سروهاى بلندى را از پاى افکند، اما آن خونهاى پاک، سیلى شد که کاخ ستم را از بنیان کند، ... و پانزده خرداد، اوج یک روز بلند و گرم و جوشان بود که تاریخ را به حرکت آورد، و خفتگان را برخیزاند.
اینک، اى “قم” قائم! اى لاله زار بهشت زهرا، اى همه “شهید آباد”هاى میهن، به شما که مى نگریم در یادهاى پرشکوه “لحظه هاى انقلاب” غرقه مى شویم؛ در آن روزهاى خدایى که نبض پرتپش تاریخ بودند،
و جان دین در چله روز...
و سلام بر “ایام الله” و بر پانزده خرداد 42.
پانزده خرداد: طلیعه فتح
پانزده خرداد، جریان خون “مذهب” و شور “ایمان” در اندام رخوت گرفته ایران بود. خورشید، به نظاره ایستاده بود؛ و سکوت زمان را تماشا مى کرد.
کدام چشم مى توانست باور کند که بار دیگر “محراب کوفه”، طنین ملکوتى “فزت و رب الکعبه” را شاهد باشد و قواره خون در لاله زار کربلا، “مرگ” را به سخره بگیرد و “احد”، بار دیگر در مظلومیت “عاشورا” تجسم یابد و “12 محرم” با “15 خرداد” پیوند ساز کند و اسلام بر آب و خاک و ملیت حاکم شود؟! پانزده خرداد، جاوید و ماندگار است، همچنانکه “عاشورا”!
اگر مظلومیت هابیل فراموش شود، اگر سر “یحیی” در طشت طلایى از یادها برود، اگر شهادت “یاسر” و “سمیه” زیر شکنجه هاى قریش در بیرون مکه محو گردد. اگر خون سرخ على اصغر و چهره لاله گون حسین و جگر پاره پاره امام مجتبى (ع) و اسارت امام سجاد (ع) و زندانى بغداد و تبعیدى طوس فراموش شود، اگر قیام توابین و نهضت سربداران و خروش سید جمال و مقاومت میرزا کوچک و شهادت مطهرى فراموش شود، “پانزده خرداد” نیز فراموش مى شود. ولى نه آنها فراموش شدنى است، و نه این، از یاد رفتنی. شهیدان فراوان انقلاب، شهادت مى دهند که “خط خونین خرداد” را از سال 42 تا پیروزى و پس از پیروزى از یاد نبردند و همواره پوینده این راه بودند. پیام و سرنوشت “خرداد” و “محرم”، بسى شبیه بود. ملتى مظلوم علیه حاکمیت ستم قد برافراشت و عزت شهادت را بر ننگ تسلیم برگزید؛ خون داد و خروشید و فریاد زد، و جمجمه خویش را در بتکده سکوت، منفجر کرد و علیه “توطئه سکوت”، قامت برافراشت و رو در روى جباران ایستاد، هرچند قیام قامتش بارها و بارها در خون نشست...
اسلحه “قلم” را برگرفت و شورید، تا آنجا که دست‌هایش “قلم” شد، اما... از پا ننشست و لب فرو نبست.
پانزده خرداد، مشعلى فروزان از خون و عشق و شهادت بود که در دست “طلبه” و “دانشجو” همه ساله برافراشته مى‌گشت و “فیضیه” و “دانشگاه”، هر سال در این روز، براى شهیدان پانزده خرداد، “فاتحه” مى خواند تا راه “فتح” را بگشاید و به سوگ مى نشست تا ملت را به قیام وا دارد. و چنین است که پانزده خرداد 42 طلیعه فتحى بود که چشم منتظران را در آینده اى نه چندان دور دست به چشم انداز روشنى از امید و سعادت گشود. سلام بر روز خجسته خرداد و سلام بر شهیدان 15 خرداد!
جماران! سخن بگو
جماران! بى قرارى تو را در فراق خمینى مى دانم. براى تویى که گام هایش بوسه گاه خاکت بوده و نفس گرمش عطر هواى کویت، تحمل سخت است،
جماران! این را مى دانم، اما تو باید آرام بیایى و از او برایم بگویی. جماران! از او بگو که دلم بهانه او کرده است. هاى هاى گریه ات را فرو خور؛ سیل خونابه هایت را از گونه ها بر گیر و با من سخن بگو.
جماران! از او بگو که دلم بهانه او کرده است.
تو روزگارى بیش نیست که او را یافته اى و اینگونه مویه مى کنی، من چه بگویم که عمرى است به عشق او مى زیم در عشق او مى گدازم؟
آرام باش جماران و از او برایم بگو. تو ناظر اشک هاى شب و دست هاى نیازش بوده ای. تو گوش راز و مرز تنهایى اش بوده ای. بغضت را فرو خور و با من سخن بگو. بگو که نیمه هاى شب چه در گوش تو نجوا کرده است که این گونه بى تابى و بى قرار؟
جماران! مى دانم که نه زبان گفتن دارى و نه مجال بیان؛ مى دانم که زبان و کلام، در آنچه بوده و آنچه او گفته، ناچیز است و ناتوان، اما چه کنم؟ دلم شکسته و بهانه شنیدن دارد. جماران! خاک تو و کوفه توتیا خواهد شد. بر خود ببالید که محرم دو مقتدا و قدمگاه دو خورشید بودید: کوفه محرم على (ع) بود و تو محرم پیرو گرمى‌اش، خمینی!
کوچه هاى کوفه هنوز عطر على را دارد و کوچه هاى کوچک تو عطر خمینى را. جماران! کوفه در آن شبها از آن چاه چه شنیده است که از آن هنگام تاکنون مویه مى کند؟ و تو از این پیر چه شنیده اى که این سان مویه مى کنی؟ راز این “راز” چیست؟ تو را زبان گفتن نیست یا مرا گوش شنیدن؟
سخن بگو جماران! گلویم را بغض گرفته است. دلم هواى پریدن دارد. هواى از او شنیدن جماران! تو نیز همچون کوفه پاسدار امانت باش و براى فردائیان که محضر خمینى را بوسه حضور نزده اند، حدیث خمینى بگو، حکایت آنچه دیده اى و حدیث آنچه شنیده ای. جماران! بر پدرانم که سالیانى بیش با او بوده اند، غبطه مى خورم. جماران! کوچه کوچه ات عطر یار را دارد. خاکت را از چشم عاشقان دریغ مدار.
جماران! تو از آن رو برخود ببال که خاکت قدمگاهش بوده است و من از آن سان که قلبم:
نه من خام، طمع عشق تو مى ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیارى هست
بهت نبودنت
بهت نبودنت هنوز در چشمها لانه دارد و بغض مظلومیت، هنوز در گلوها نشسته است.
رفتنت را هنوز باور نداریم؛ گرچه خردادى دیگر را بى مهر روى تو آغاز کرده ایم. وقتى که رفتی، فریاد زدیم: “کاش بال هاى عقربک هاى زمان بشکند، پیش از آنکه خاک سرد، گوهر دردانه ما را در آغوش کشد”؛ اما زمان گذشت و گذشت آنچنان که پس از پیامبر نیز نایستاده بود. زمان باید به پیش مى رفت تا پیام تو را چون استقامت محمد (ص) و مظلومیت على (ع) به آیندگان بسپارد. باید مى گذشت... اما به خدا سوگند که هر گام زمان تازیانه اى بود بر پشت ملتى که در هر مصیبتى عاشقانه چشم به دستهاى تو مى دوخت تا با یک حرکت، کوه مصایبش را بى بنیاد کند. هرگاه که عکسی، خاطره ای، پیامى از تو نقبى به سالهاى وصال مى زند، مى توانى از ملکوت، فرزندانت را نظاره کنى که بغضى در گلو، به کنجى مى خزند تا اشکهاى تلخشان را یادواره هاى محبت او از چهره‌شان بزداید. والله که هنوز هم باور نمى کنیم شوم تر از شب وداع با تو را.
وقتى که آمدی، دریاى عشق در سینه ات مى تپید و کوه صلابت بر گام هایت بوسه مى زد و درخشش چشمانت شکوه شکیبایى را معنا مى کرد. تا تو بودى تقدیر را هم یاراى در هم شکستن استقامتمان نبود، تو که رفتى پشتمان شکست. سالى دیگر گذشت، فجرى را بى تو نالیدیم؛ بهارى را بى تو خزان دیدیم و بارهاى سیاه غم، تنها سایبان ما در دوزخ تابستان بود بى تو.
بى تو ماندیم تا راهت را در پى بزرگمردى دیگر دنبال کنیم و در قله هاى فتح، با امید به نصر خدا و به دنبال بگوییم که سالها و سده هاى آینده عصر ایمان و عصر خمینى (ره) خواهد بود.
امانت عشق (سخنى با جماران)
- ببین! رسم برادرى اینگونه نیست؛ ما به تو اعتماد کردیم؛ در این دنیاى خاکى تو را انتخاب کردیم؛ مى دانستیم تو بهترین کسى هستى که مى توانى امانت دارمان باشی، اما تو خود بگو چرا چنین کردی؟
ما با هم بودیم؛ دوستت مى داشتیم؛ در همه وقت و در همه جا مى گفتیم که تو بهترین و امین‌ترین “مامن” هستی؛ به هر کجا که مى خواستیم برویم از تو نشان مى‌گرفتیم، اما افسوس...
وقتى امانتمان را به تو سپردیم، دستانمان کوچک بود و قلبمان نیز، اما جلال و جبروتت آنقدر بزرگ بود که حس اعتماد را در دلمان نشاند، و ما در آن زمان چه مى‌توانستیم بکنیم جز اینکه به تو اعتماد کنیم؟
- ببین! قرار نبود با ما این گونه رفتار کنی. ما دست خیلى ها را پس زدیم. دعوت هزاران را رد کردیم. توصیه بسیارى را زیر پا گذاشتیم تا تو را انتخاب کنیم. از همان وقتى که در خانه اى گلى بودیم، با چند درخت کوتاه که حوضى کوچک صفایش مى داد، احساس کردیم که زمین اینجا لیاقت امانتمان را ندارد. اما مگر مى شد با آن خانه گلى وداع کنیم؟ خشت ها، درها، پنجره ها، حوض کوچک، حیاط و دق الباب منزل نمى گذاشتند رهایشان کنیم؛ آنها نمى خواستند تنها شوند، ما هم قبول کردیم. به آنها وفادار ماندیم و امانتمان را به آنان سپردیم، تا اینکه به زور ما را از آنان جدا کردند. در آن زمان هیچ فکر نمى کردیم زمانى در جوار تو آرام گیریم. مضطرب بودیم. نمى دانستیم چه کنیم. ما مى توانستیم به تمام دنیا برویم جز به بالین تو! گویى آنها مى دانستند که مامن ما فقط جوار تو است.
- وقتى در “نوفل لوشاتو” اقامت گزیدیم، مدام به فکر جایى بودیم که خشت هایش گلی، درختانش کوتاه، حوض آبش کوچک و درها و پنجره هایش چوبى باشد.
- ما نمى توانستیم در آنجا آرام بگیریم، آنقدر این پا و آن پا کردیم، تا موفق شدیم قدرى به تو نزدیک شویم! اما دست قضا ما را اندکى از تو دور کرد. آخر ما چند خانه گلى در کنار مرقد مطهرى پیدا کرده بودیم، اما باز هم دلمان آرام نداشت. حالا به فکر جایى بودیم که چنارهاى پیر داشته باشد تا ناله هاى امانتمان را تحمل کند! دیگر درختان لاغر و خشک نمى توانستند زیر ضجه هاى شبانه پیرمان تاب بیاورند. بسیار گشتیم، بالا و پایین، جنوب و شمال شهر را زیر پا گذاشتیم؛ ناگاه تو را یافتیم، اى جماران!‌اى عشق جان ها! وقتى تو را دیدیم بر جایمان میخکوب شدیم. تو با آن چنارهاى خسته و پیرت، با آن خیابانهاى باریکت و با آن کوچه هاى قدیمى و مردم صمیمى و پاکت و با آن حیاط خلوت و کوچکت دلمان را ربودی.
- لختى ایستادیم. زیر درختان سبز و پر شکوفه ات نشستیم، قدرى به آواز گنجشگ هاى زیبایت گوش سپردیم. نواى اذان که بلند شد، قبولت کردیم. همه مى گفتند تو بهترین کسى هستى که مى توانى بهترین امانت تاریخ را پاس داری. ما هم اعتماد کردیم. صادقانه امانتمان را به تو سپردیم. - اما حالا تو خود بگو با او چه کردی؟ بگو با پیر و مراد ما چه کردی؟ بگو با آقایمان چه کردی؟ اى خیابان‌ها! اى کوچه ها، اى سنگ ها، اى درختان سرو، اى زمین، اى کاهگل، اى پنجره ها، بگویید با مولاى ما چه کرده اید؟ جماران! به خودت رحم کن. با اشک دیده هامان، با ناله قلب هامان، با نهیب زبان هامان، سیل را، دریا را، رعد و برق را بسیج مى کنیم و تو را در میان مى گیریم.
- گریه مى کنى جماران؟! ضجه مى زنی؟! مى لرزی؟! به دل مگیر حرفهاى دوست قدیمى ات را. فراموشمان شده بود که تو تا آخرین لحظه امانتمان را حفظ کردی! در بالین تو نبود که امانتمان از جلوى چشمانمان پنهان شد.
تو او را خوب حفظ کردی. در و دیوار و خشت و چوب و کوچه و خیابان و درخت هاى جماران! شما نیز بیایید در آغوش عزادار ما. بیا همناله شویم، بیا جماران.
منبع: این متن برداشتى است از “تشییع عشق” که توسط موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى (ره) در سال 1374 منتشر شده است.

یکشنبه 89 اردیبهشت 12 , ساعت 2:56 عصر

                                به نام او که زیباست

مجموعه کربلا، کودکان و نوجوانان (9) کبوتران سفید « عون و محمد »

در تاریخ 23/7/85 برابر با 21 رمضان 1427 ه . ق شروع به نوشتن این اثر نمودم . این دو بزرگوار از فرزندان حضرت زینب علیها السلام بودند که به همراه مادر بزرگوارشان در خدمت امام حسین علیه السلام در کربلا حضور داشتند و بعد از نبردی مردانه به شهادت رسیدند .

این کتاب که از منابع مهم نوشته شده است ؛ چرا که بعضی ها فرزندان حضرت زینب را یک نفر می دانستند و بعضی ها هم دو نفری می دانستند و ما نیز بنابر گفته های بزرگان تاریخ و سیره تاریخ نویسان آن را دو نفر که قول مشهور بودند ، نوشتیم .

داستان که شروع شد صحبت از آن به میان آمد که از کجای داستان شروع و پایان یابد . با کمی فکر به لطف حضرت زینب علیها السلام داستان را از دانش آموزی شروع نمودم که قبول می شود و سپس به همراه پدر و مادر گرامی به کشور سوریه می رود و در آن جا که داستان شروع و خاتمه می یابد . نام کودکان را که می خواستم بنویسم چند نام را انتخاب نمودم که سعید و حمید بهترین آن ها بود . با حاج آقای غفاری مشورت نمودم و نام سعید مورد پسند قرار گرفت .

داستان از سوال و جواب سعید با پدر و ارائه گفت وگو دو نفره در صحن و حرم حضرت زینب علیها السلام ادامه یافت و بعد از ویراستاری به سیمای نور کوثر برای طراحی داده شد که چند بار مطالعه و غلط گیری آن را به اداره ارشاد فرستادیم که الحمدلله مجوز نشر آن را به اتفاق 3 اثربعدی  دیگر گرفتم  . البته بقیه داستان را با نوشته های بعدی کامل می نمایم.

این کتاب تا این تاریخ10/2/89 چاپ نگردیده است .


شنبه 89 اردیبهشت 11 , ساعت 12:57 صبح

                                  به نام الله

 حسنی می ره پهنه کلا به تکیه امام حسین علیه السلام به همراه رنگ آمیزی

در بهار 1386 با همکاری و مشورت حاج آقای غفاری و حاج آقای موسوی پهنه کلایی ، تصمیم بر آن گرفته شد که کتاب اعجاز ولایت که در سنین بزرگسال نوشته شده بود، برای کودکان نیز نوشته شود . با خودم بار ها فکر کرده بودم که از کجا شروع کنم و نامش را چه بگذارم. تا اینکه به فکرم خطور کرد که نام حسنی که مورد علاقه کودکان نیز می باشد انتخاب نمایم . حالا نام انتخاب شد ، مطلب را از کجا شروع کنیم ، از کجای ایران ، آستان حرم حضرت معصومه علیهاالسلام کتاب های کودکی را نیز منتشر کرده بود به نام حسنی می خواد نماز بخونه ، حسنی می ره به مشهد امام رضا علیه السلام و .... بنابراین شروع داستان را از مشهد امام رضا علیه السلام آغاز نمودم .

ناگفته نماند قبل از نوشتن با ریاست محترم اداره اوقاف شهرستان ساری حاج آقای کلانتری مشورت و پس از تائید و قبول کردن ایشان، نوشتن را در همان آغازین فرصت انجام دادم  و شروع به نوشتن نمودم البته با استاد دیگرم حاج آقای حیدری ابهری نیز مشورت نمودم و سفارشات و توصیه هایی به این حقیر نمودند که در بعضی مواقع کار ساز بوده است .

بعد از نوشتن ، مطالب را به حاج آقای غفاری نشان دادم و ایشان نیز پسندیدند و سپس آن را به آستان مقدس تکیه پهنه کلا ارسال نموده که خوشبختانه برگه نوشتن ها به دست هیئت امنای تکیه گم شد . هر چه زنگ زدم به حاج آقای موسوی و آقای اسلامی آن ها می گفتند دست ما نیست . البته من مطالب را برای آقای دکتر اسلامی ارسال نمودم که ایشان فرمودند مطالب غیبش زده و مثل اینکه شما باید زحمت کشیده دوباره بنویسید ؛ که بنابراین من دوباره مطالب را نوشتم که از دفعه اول خیلی بهتر بود . بعد از نوشتن آن را تحویل حاج آقای غفاری دادم ایشان فرمودند در مورد خود تکیه چیزی ننوشتید که الحق راست گفته بود؛ چرا که من در مورد آستان زیاد مطلب ننوشته بودم . کاغذ را از ایشان تحویل گرفته مقداری در مورد تکیه و عظمت آن ، امام حسین علیه السلام و محرم و صفر نوشتم .

بعد از نوشتن مطالب ،آن را تحویل خانم فرج پور نمودم برای طراحی کتاب . البته طراحی ایشان مثل سیمای نور کوثر نبود ، بد هم نبود . خوب هم نبود یعنی متوسط !!! با وضع گرانی نرخ های طراحی مجبور شدم این کار را تحویل ایشادن بدهم که در دفعات بعدی به سیمای نور کوثر بدهم خیلی بهتر است . به قول مشهور : هر چه پول بدهی آش می خوری .


شنبه 89 اردیبهشت 11 , ساعت 12:53 صبح

خانم فرج پور طراحی کرد چند جایی ایراد داشت و ما مرتفع کردیم . در بین این ایرادها سعی کردم دستمزد آن را نیز کم کم بدهم که تمام شد . سپس آن را به وزارت ارشاد قم برای گرفتن مجوز فرستادیم که بعد از مدتی ،مشروط ، نتیجه آن بود . چرا ؟ به چه دلیل ؟!

علت فقط نام حسنی بود و بس .خدمت حاج آقای هادی منش رفتم و گفتم نام حسنی چه ایرادی دارد اگر ایراد داشت چرا دیگران کتابهای کودک را به این نام و عنوان چاپ می کنند ؛ سرانجام ، سر شما را به درد نیاورم . مجوز را گرفتم و آمدم بیرون .

امتیاز این کتاب نسبت به بعضی دیگر کتاب ها زیاد نبود ، البته آن ها برای اهل بیت علیهم السلام و فرزندانش بوده و بس و هیچ چیزی بر آن ها برتری ندارد . اما این کتاب هم رنگ آمیزی داشت و هم یک صفحه خاطرات و عکس از میدان پا ساعت خودمان . ( به قول شهری های به دوران رسیده میدان ساعت ) تا این لحظه هنوز از چاپ کتاب خبری نیست در فروردین 87 خدمت حاج آقای کلانتری رفته و ایشان به علت مشغله کاری فراوان می گویند من از موضوع کتاب هیچ خبری ندارم ولی باید نامه هایی که بین ما و ایشان رد و بدل شد خدمتشان ببرم که هنوز تا این موقع ( 24/3/87 ) هیچ فرصتی نشده که به شهر خودمان ساری بروم و به اطلاع ایشان برسانم . از خداوند متعال خواهانم که مرا در نوشتن دیگر کتاب ها یاری و موفق گرداند . و طول عمر پر برکت به همه علی الخصوص به رهبر عزیزمان آقا سید علی خامنه ای عزیز عنایت بفرماید و سایه آقا و مولای عزیزمان آقا حجة بن الحسن ارواحنا له الفداء بر سر همه شیعیان مستدام بدارم . و شهادت را نصیب همه ، علی الخصوص من و نسل من عنایت بفرماید .

امیدوارم امسال ( تابستان 89) کتاب با دعای شما مومنین و مومنات به چاپ برسد.إن شاءالله


پنج شنبه 89 اردیبهشت 9 , ساعت 4:44 عصر

به نام خدایی که در تمامی اعمال بندگانش صابر است

 ایوب نبی چاپ اول شوق

در تابستان 86 قرار بر این شد که کتاب ایوب نبی چاپ ندای مصلح قم که در سال 83 چاپ گردیده بود با طراحی جلد جدید با همان کیفیت دوباره چاپ شود که با حاج آقای غفاری ساروی در میان گذاشتم و ایشان نیز موافقت نمودند قرار شد که طرح جلد را بدهیم به آقای شهرام بردبار همان طراح انتشارات خودمان « شوق » و جامعة القرآن الکریم قم ،ایشان نیز موافقت نمودند و طرح جلد را شروع نمودند . و از قبلی نیز بهتر بود . این کتاب ، با 3 کتاب قبلی کربلا « 5 و 6 و 7 » در ماه مبارک رمضان چاپ گردیدند البته با توجه به گرانی کاغذ ها قیمت 250 تومانی را 300 تومان زده ایم و طرح جلد و خود کتاب خیلی زیبا چاپ گردید . کتاب ایوب نبی چاپ اول را شوق به عهده گرفت و از خوبی های کتاب این است که جلد زیبا و ناز چاپ و طراحی گردید . بعد ماه مبارک رمضان کتاب را از چاپخانه بیرون و روانه انبار کردیم . از کرامت این کتاب یکی همین بود که با توجه به گرانی بنزین انتظار می رفت که کرایه حداقل پنج هزار تومان بوده باشد که ناگاه شخصی گفت کتاب های شما را از چاپخانه تا انبار هزار و پانصد تومان می گیرم و خدا را شکر کردم و اصلاً باورم نمی شود که هزار و پانصد تومان بگیرد . خلاصه کتاب ها چاپ والان نیز درمعرض فروش گذاشته شد .

این کتاب در تاریخ 20/8/86 به تیراژ 10000 نسخه به قیمت 3000 ریال در قم چاپ گردید . خدایا به حق حضرت ایوب ، صبر و شکر در برابر نعمت هایت را به ما و نسل ما عطا فرما و شهادت را نصیب همه ، علی الخصوص من و نسل من قرار بدهد . والحمدلله


چهارشنبه 89 اردیبهشت 8 , ساعت 12:52 صبح

                 بسم رب الشهداء و الصدقین

مجموعه کربلا، کودکان و نوجوانان(7)

در رمضان سال 1385 هجری شمسی که مصادف بود با ماه مهر ، من برای تبلیغ عازم شهرستان ایلام اردوگاه کار آموزی و حرفه آموزی دالاب رهسپار شدم . در آن جا کار های زیادی می نمودم که کار های مطالعه و نوشتن اثر ، یکی از آن جمله موارد نادر بود .

در آسایشگاه کارمندان و پرسنل زندان بودم که یک روزی از داخل بند جدید مدد جویان « زندانی ها » چند کتاب آوردم برای مطالعه ، یک کتاب نظر مرا به خودش جلب می کرد که باعث شد بیشتر وقت برای آن بگذارم در نتیجه مشغول نوشتن کتاب شدم که بحمد الله در طول سه ساعت ، 3 کتاب نوشته که پرستو های مهاجر یکی ازآن سه مورد  بود . یعنی در 21 رمضان 23/7/85 ، البته دو کتاب دیگر مورد قبول واقع شد ولی به دلایلی از نوشتن آن صرف نظر گردید . بعد از نوشتن خدمت حاج آقای غفاری داده ، ایشان نظارت داشته ، بعد از ویراستاری و به مرحله نقاشی و طراحی سیمای نور کوثر دادم که البته روزی من از طراحی برگشته بودم که سوار ماشین شوم و به طرف منزل حرکت کنم ولی ماشین نبود که نبود . در نتیجه توسل به طفلان مسلم نمودم که ماشین آمد و ما هم مجانی سوار شدیم خدا را شکر کردم .

چرا طفلان مسلم را انتخاب نمودم به خاطر مطالعه آن چند روزی بود که در زندان بودم ، انجام و سپس به رشته تحریر در آمد . این طفلان از فرزندان حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام بودند که هر دوی آن ها از خواهر زاده های حضرت امام حسین علیه السلام بودند که در اولین حملات عاشورایی خود به شهادت رسیده بودند. بعد از مرحله ویراستاری و طراحی ، روانه مجوز شد که خوشبختانه در مرحله اول ، مجوز آمد ، و حاج آقای غفاری نیز زحمت کشیده تهران رفته برای گرفتن کاغذ ، چرا زود رفته بماند چون دولت جدید آقای احمدی نژاد با طرح زیبایی !! که داده بودند بنای بر این گذاشته شد که کاغذ به قیمت آزاد به فروش برسد که البته تا این روز ( 24/7/87 ) کاغذ ها به قیمت بالا و آزاد فروخته می شوند . کاغذ را هر طوری بود گرفته شد ، اما پول برای چاپ خبری نبود ؟؟؟ ، ولی با توکل بر خدا تابستان 86 در ماه مبارک رمضان وقتی به همان زندان دالاب رفتم کتاب از مرحله فیلم و زینگ توسط آقای عبدی به مرحله چاپ رفت و در تاریخ 20/8/1386 به تیراژ 10500 نسخه به قیمت پشت جلد 4000 ریال در چاپخانه عترت ( پاسدار اسلام ) به چاپ رسیده است .

از خداوند متعال و طفلان دیگر مسلم بن عقیل تقاضای فرزندان سالمی را از آنان خواستارم ، راستی فراموش کرده بودم که عرض کنم نام مادر یکی از این بچه ها به نام محمد در تاریخ آمده که مادرش کنیز بوده و حتی چند بار هم به دفتر پژوهشی ، حوزه های علمیه قم رفتم ولی جواب همان بود که بودیعنی مادرش کنیز است و بس .

به کتاب های متعددی از رجال و انساب و القاب در بنیاد معارف اسلامی قم مراجعه نمودم که کتاب الانساب و الاشراف نوشته حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی ( ره ) پیدا نموده ، نوشتم که این نیز خود یک کرامت الهی در حق این طفلان بود که خدا را شکر می کنم و خواهم کرد که به من حقیر کمک کرده و یک کمک بزرگ نیز به مورخان و تاریخ دانان نموده ، باز هم خدا را بی نهایت شکر و سپاسگزاری می نمایم . به حق طفلان مسلم به ما و فرزندان ما عمر پر برکت عطا فرما  تا بتوانیم به خدا و اهل بیت علیهم السلام ، فرزندان و دوستان آنان ، انقلابمان ، مملکتمان ، رهبرمان خدمت نمائیم تا مورد رضایت آنان واقع گردیم و شهادت را نصیب همه علی الخصوص من و نسل من بفرماید.

                          و السلام علکیم و الرحمة الله و برکاته

 


   1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ