گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.
حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.
او به شهر رفته
و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات
جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
ادامه مطلب...
به نام خدای راستگویان
هیچ تاکنون به این نکته اندیشیده اید که چرا ما شیعیان را پیروان مذهب جعفرى مى خوانند؟
در میان امامان دوازده گانه شیعه چرا مذهب ما به ایشان انتساب یافته است؟
با توجه به این که امام جعفر صادق علیه السلام ششمین امام شیعه هستند مگر پیش از ایشان وضعیت شیعه چگونه بوده و به عبارت دیگر چرا مذهب شیعه علوى یا حسنى یا حسینى یا سجادى و یا باقرى نامیده نشده است؟ آنچه در پى مى آید توضیحى است بر راز این نام گذارى.
عرصه تئورى ها و دیدگاه هاى علمى و فرهنگى در میان دانشمندان وفرهیختگان همواره عرصه ابقاى بهترین اندیشه ها بوده است. هرنظریه اى آن هنگام توانسته جایگزین نظریه پیشین شود که محتوایى بهتر از آن را به بشریت هدیه کرده باشد و الا مورد استقبال قرارنخواهد گرفت.
ادامه مطلب...
جاعلان حدیث نخست به جعل روایاتى در مذمت حضرت على علیه السلام پرداختند. (10) و در مرحله دوم از اختلاف میان خلفا و امام على علیه السلام هر آنچه نیکى و سجایاى اخلاقى بود به رقیبان آن حضرت نسبت دادند و در برابر هر فضیلتى که براى امام وجود داشت احادیثى را درباره فضیلتى مشابه براى رقیبان نیز جعل کردند (11) تا آنچه امام على علیه السلام بدان ها ممتاز بود عادى جلوه کند و درنهایت همانند یکى از اصحاب پیامبر صلى الله علیه وآله تلقى شود نه بالاتر و در مقام خلافت هم خلیفه اى چونان دیگران معرفى شود که حتى به سیاست هاى زیرکانه روزگار نیز که عبارت از حیله و مکر و فریب باشد آگاه نیست. (12)
امویان به این نیز اکتفا نکردند و فرمان سب امام على علیه السلام را بر منابر و در خطبه ها و پس از هر نماز اعلام کردند (13) که تا پایان حکومت آنها به جز مقطع کوتاه خلافت عمربن عبدالعزیز (14) (99 تا101 هجرى) باقى بود.
ادامه مطلب...
به نام خدا
سر فلکه هفتاد و دو تن قم، جوانک، ایستاده بود اول راه اصفهان، داد میزد تهران، تهران؟
حدود بیست سال قبل بود. جوانک، تازه از آب و گل در آمده بود. یک کیف مسافرتی به دستش داشت که زمین هم نمی گذاشت و مدام در دستش بود. چند دقیقه یکبار بلند می شد، می دوید طرف یک اتوبوس یا سواری، بعد داد میزد، تهران؟ تهران میرید؟
به او نزدیک شدم. گفتم : آقا، این راه اصفهانه. برای تهران رفتن باید بروی آنطرف میدان، اول اتوبان. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد. آمد حرفی بزند که یک اتوبوس دیگر رسید. از جا بلند شد و باز دوید و داد زد: تهران؟ تهران میرید؟
...
ادامه مطلب...
خاطرات امام خامنه ای از دوران دفاع مقدس
محل استقرار ما در این هشت، نه ماهی که در منطقه عملیات بودم، «اهواز» بود،نه« آبادان» یعنی اواسط مهر ماه به منطقه رفتم ( مهر ماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد60) یک ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پیش آمد که دیگر نتوانستم بروم. یعنی حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه جنگی، طول کشید. حدود پانزده روز بعد از شروع عملیات بود که ما به منطقه رفتیم. اول میخواستم بروم«دزفول» یعنی از این جا نیت داشتم. بعد روشن شد که اهواز، از جهتی، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمات امام و برای رفتن به اهواز اجازه گرفتم ، که آن هم برای خودش داستانی دارد.
تا آخر آن سال را کلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و یک بررسی وسیع در کل منطقه کردم، برای اطلاعات و چیزهایی که لازم بود؛ تا بعد بیایم و باز مشغول کارهای خودمان شویم. که حوادث « تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهای اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لکن نمیشد. علت هم این بود که در اهواز، از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلی که بودیم، تکان نمیتوانستم بخورم. زیرا کسانی هم که در خرمشهر میجنگیدند، بایستی از اهواز پشتیبانیشان میکردیم.چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانی نمیشدند.
در آنجا ، به طور کلی، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادی که ما بودیم، مرحوم دکتر«چمران» فرمانده آن تشکیلات بود و من نیز همان جا مشغول کارهایی بودم. یک نوع کار، کارهای خود اهواز بود. از جمله عملیات و کارهای چریکی و تنظیم گروههای کوچک برای کار در صحنه عملیات. البته در این جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بودهام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توی همان پادگان لشکر 92، برای همراهان مرحوم چمران. من همراهی نداشتم. محافظینی را هم که داشتم همه را مرخص کردم. گفتم من دیگر به منطقه خطر میروم؛ شما میخواهید حفاظت جان مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنی ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند:« ما هم میخواهیم به عنوان بسیجی در آن جا بجنگیم.»
ادامه مطلب...
این غیر از جاده اصلی ماهشهر بود. البته این راه سوم هم خیلی زود بسته شد و همان دو جاده؛ یعنی راه آب و راه هوا باقی ماند. من از طریق هوا، با هلیکوپتر، از ماهشهر به جزیره آبادان رفتم. آن وقت، از سپاه، مرحوم شهید «جهان آرا» که بود، فرمانده همین عملیات بود. از ارتش هم مرحوم شهید «اقارب پرست»، از همین شهدای اصفهان بود. افسر خیلی خوبی بود. از افسران زرهی بود که رفت آن جا ماند. یکی هم سرگرد «هاشمی» بود. من عکسی از همین سفر داشتم که عکس بسیار خوبی بود. نمیدانم آن عکس را کی برای من آورده بود؟ حالا اگر این پخش شد، کسی که این عکس را برای من آورد، اگر فیلمش را دارد، مجددا آن عکس را تهیه کند؛ چون عکس یادگاری بسیار خوبی بود.
ماجرایش این بود که در مرکزی که متعلق به بسیج فارس بود، مشغول سخنرانی بودم. شیرازیها بودند و تهرانیها؛ و سخنرانی اول ورودم به آبادان بود. قبلاً هیچ کس نمیدانست من به آن جا آمدهام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همین طور گفتیم: «برویم تا بچهها را پیدا کنیم.» از طرف جزیره آبادان که وارد شهر آبادان میشدیم، رفتیم خرمشهر، آن قسمت اشغال نشده خرمشهر، محلی بود که جوانان آن جا بودند. رفتم برای بسیجیها سخنرانی کردم. در حال آن سخنرانی، عکسی از ماها برداشتند که یادگاری خیلی خوبی بود. یکی از رهبران تاجیک که مدتی پیش آمد این جا، این عکس را دید و خیلی خوشش آمد و برداشت برد. عکس منحصر به فردی بود که آن را دست کسی ندیدم. این عکس را سرگرد هاشمی برای ما هدیه فرستاده بود. نمیدانم سرگرد هاشمی شهید شده یا نه؛ علی ای حال، یادم هست چند نفر از بچههای سپاه و چند نفر از ارتشیها و بقیه از بسیجیها بودند.
در جزیره آبادان، رفتیم یگان ژاندارمری سابق را سرکشی کردیم. بعد هم رفتیم از محل سپاه که حالا شما میگویید هتل بازدیدی کردیم. من نمیدانم آن جا هتل بوده یا نه. آن جایی که ما را بردند و ما دیدیم، یک ساختمان بود، که من خیال می کردم مثلاً انبار است.
ادامه مطلب...
امید به جوانان
اکثر جوانیهایی که در جنگ نقشهای مؤثر ایفا کردند از قبیل دانشجوها بودند و خیلی هایشان هم جزو نخبهها بودند. دلیل نخبهبودنشان هم این بود که یک جوان بیست و دو سه ساله فرمانده یک لشکر شد؛ آنچنان توانست آن لشگر را هدایت کند و آن چنان توانست طراحی عملیات را که هرگز نکرده بود، بکند که نه فقط دشمنانی را که مقابل ما بودند یعنی سربازان مهاجم بعثی عراق متعجب کرد بلکه ماهوارهای دشمنان را هم متعجب کرد. ما والفجر هشت را که حرکت نشدنی و باور نکردنی است داشتیم درحالی که ماهوارههای آمریکایی برای عراق لابد این موضوع را شنیدید و مطلعید کار میکردند؛ اطلاعات به آن کشور میدادند؛ یعنی دائماً قرارگاههای جنگی رژیم بعثی با دستگاههای خبری آمریکایی و با ماهوارههایشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نیروهای ما را ثبت میکردند و بلافاصله به آن اطلاع میدادند که ایرانیها کجا تجمع کردهاند و کجا ابزار کار گذاشتهاند.
حتما میدانید که اطلاعات در جنگ نقش بسیار مهم و فوق العادهای دارد اما زیر دید این ماهوارهها، دهها هزار نیرو رفتند تا پای اروند رود و دشمن نفهمید! با شیوههای عجیب و غریبی که میدانم شماها چیزی از آنها نمیدانید البته آن وقت برای ماها روشن بود بعد هم برای مردم آشکار شد منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نمیشود. یکی از مشکلات کار ما این است لذا شماها خبر ندارید اینها با کامیون با وانت، به شکلهای گوناگون مثل اینکه گویا هندوانه بار کردهاند، توانستند دهها هزار نیروی انسانی را با پوششهای عجیب و غریب و در شبهای تاریکی که ماه هم در آن شبها نبود به کناره اروندرود منتقل کنند و از اروندرود که عرض آن در بعضی از قسمتها به دو سه کیلومتر میرسد این نیروهای عظیم را عبور بدهند به آن طرف از زیر آب و با آن وضع عجیبی که اروند دارد که شماها شاید آن را هم ندانید.
اروند دو جریان دارد: یک جریان از طرف شمال به جنوب است که آن جریان اصلی اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همین جریان به اروند متصل میشوند و با هم به طرف خلیج فارس میروند. جریان دیگر عکس این جریان است و آن در مواقع مد دریا است. در این مواقع آب دریا به قطر حدود دو سه یا چهار متر از طرف دریا یعنی از طرف جنوب میآید به طرف شمال یعنی دریا سرریز میشود در رودخانه. با این حساب یعنی اروند دو جریان صدو هشتاد درجهای کاملاً مخالف همدیگر دارد. به هر حال با یک چنین وضع پیچیدهای آن زمان ما در جریان جزییات کار قرار می گرفتیم و آن دلهرهها و کذا و کذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقهای را فتح کنند و کار شگفت آوری را انجام دهند این کار کار همین دانشجوها و همین جوانان و همین نخبههایی دارد که در بسیج و در سپاه بودند.
(بیانات در دیدار با جوانان نخبه و دانشجویان 5/7/83 )
به نام خدای پاک یزدان
شاعر آزاده و شیرین سخن سیدمحمد حسین شهریار شاعر بزرگ به نام قرن حاضر فرزند آذربایجان و دلباخته ایران آفریننده شاهکار ادبی (حیدربابا)ست که نزدیک به ?? زبان زنده دنیا ترجمه شده است. بی شک ارائه سیمای درخشان اجتماعی شهریار و ارزیابی فرهنگی و شاهکار هنریش و اعتبار ادبی آثارش از دیدگاه دانش های اجتماعی از آن نقطه بسیار مهم و در خور کمال توجه است. شهریار به عنوان هنرمند بزرگ بیشتر از آنکه شاعر باشد، یک انسان اجتماعی است، انسانی بزرگ زاده محصول محیط فکری و فرهنگی این اجتماع، اجتماعی که او را در دامان فرهنگ گسترده و شخصیتی ادبی و اجتماعی به وی بخشیده است.
انقلاب نورانی اسلامی ایران با خیزش عمومی به رهبری حضرت امام(ره) آن چنان شهریار را شیفته خود می سازد که در اوج کهولت سنی مانند جوانان پاکباز و پیرو خط رهبری قلم برداشته همچنان می سراید. یکی از اشعار استاد با عنوان (مقام رهبری) سروده می شود:
تو آن سروی که چون سر برکنی سرها بیارائی
که چون سرور شدی آئین سرورها بیارائی
به نقاش عزل مانی که با نقش جهان آرا
چمنها با گل و سرو صنوبرها بیارانی
نه هر کوکاروان راند رموز رهبری داند
تو روح اله رهی داری که رهبرها بیارائی
استاد شهریار در مورد دفاع مقدس و رزمندگان میهن اسلامی اشعار بسیاری سروده است:
دفاع مقدس
سلام ای جنگجویان دلاور
نهنگاهی به خاک و خون شناور
سلام ای صخره های صف کشیده
به پیش تانکهای کوه پیکر
سلام ای پاسداران کعبه عشق
حریم عشق را چون حلقه بر در
سلام ای لشکر اسلام پیروز
ترا هر دو جهان باشد مسخر
بسم الله الرحمن الرحیم
سرمایه دل؛ تقدیم به دوستان هنرمند
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطره ها را نفروشید
در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ِ ما را نفروشید
تنها، به خدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه راز خدا را نفروشید
سرمایه دل نیست به جز از اشک و به جز آه
پس دست کم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آینه ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید، « شما» را نفروشید
در پیله پروانه به جز کِرم نلولَد
پروانه پرواز ِ رها را نفروشید
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هَروَله سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره دورنما را نفروشید
شعر از مرحوم قیصر امین پور
آلبرت انیشتین
|
آلبرت انیشتین فیزیکدان آلمانی اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم است. او جایزه نوبل فیزیک سال 1921 را بخاطر خدماتش به فیزیک دریافت کرد.تئوری نسبیت انیشتین شهرت جهانی دارد. در فرهنگ عامه نام انیشتین مترادف با هوش و نبوغ است.در این مطلب به چند نکته جالب در رابطه با او پرداخته شده است:چاق با سری بزرگ!او با سر بزرگ متولد شد. وقتی انیشتین بدنیا آمد، خیلی چاق بود و سر خیلی بزرگ داشت تا آنجا که مادرش تصور میکرد کودکی ناقص بدنیا آمده است، اما بعد از چند ماه سر و بدنش به اندازه طبیعی باز گشت.حافظه ضعیف برای مسائل عادیحافظه اش بخوبی آنچه تصور میشود، نبود. مطمئنا انیشتین میتوانسته کتابهای مملو از فرمول و قوانین را حفظ کند اما برای یادآوری چیزهای معمولی واقعا حافظه ضعیفی داشته است. او یکی از بدترین اشخاص در بیاد آوردن سالروز تولد عزیزان بود.بیزار از داستانهای تخیلیاو از داستانهای علمی- تخیلی متنفر و بیزار بود، زیرا زیرا احساس میکرد آنها باعث تغییر درک عامه مردم از علم میشوند و در عوض به آنها توهم باطلی از چیزهایی که حقیقتا نمیتوانند اتفاق بیفتند، می دهند.ناموفق در اولین کنکوراو در آزمون ورودی دانشگاه رد شد. در سال 1895 در سن 17 سالگی، انیشتین که قطعا یکی از بزرگ ترین نوابغی است که تا کنون متولد شده در آزمون ورودی دانشگاه فدرال پلی تکنیک سوئیس رد شد. در واقع او بخش علوم و ریاضیات را پشت سر کذاشت ولی در بخش های باقیمانده، مثل تاریخ و جغرافی رد شد. وقتی که بعدها از او در این رابطه سوا ل شد، او گفت: آنها بینهایت کسل کننده بودند و او تمایلی برای پاسخ دادن به این سوالات را در خود احساس نمی کرد.ادامه مطلب... |