ما هم فردا به وزارت فرهنگ و ارشاد رفتیم ولی هیچ خبری از مسئول نبود . بالاخره ، بعد از چند ساعت حرف و جر و بحث آن ها راضی شدند که اسم کتاب همان رزمنده شش ماهه باشد ولی یک مشکل دیگر را بوجود اوردند و آن هم این بود که کتاب را باید دخل و تصرف کرد ، باید با متن کتاب دست کاری کنیم چون آن ها با ما از در لج وارد شده بودند ما هم قبول کردیم و در ص 10 کمی متن را دست کاری و سپس از ما تعهد گرفتند که همین متن را به چاپ برسانیم .
بعد از دو سه ساعت انتظار دیدیم مسئول مربوط نیامد . به طرف قم حرکت کردیم . در وسط راه حاج آقا فرمودند که به فلان رستوران که یکی از دوستان ما و شاگرد حاج آقا در آن جا کار و صاحب رستوران نیز بود برویم به آن جا رفتیم جای شما خالی ناهار خوردیم و ما بین ناهار هر چه تماس می گرفتیم با وزارت فرهنگ و ارشاد می گفتند مسئول نیامد . تا این که بعد از چند بار تماس مسئول آن آمد و ما با موبایل تماس گرفتیم و صحبت کردیم . نهایت حرف آن ها این بود که باید مجوز دائمی به شما ندهیم فقط مجوز یک بار چاپ . خیلی ناراحت شدم رفتم بیرون رستوران و از آن جا زنگ زدم – گفتند دو راه بیشتر نداری 1 – صبر کن تا دو ماه دیگر که مسئولین عوض شوند شاید فرجی شود 2 – یا نقاش را بیاور تهران و با او صحبت کنیم . من گفتم که راه دوم که اصلا نمی شود ولی راه اول آن هم خیلی سخت است تازه بعد از دو ماه آن ها جلسه بگیرند و وقت ملاقات به من بدهند . خدایا چه کار کنم . وارد رستوران شدم خیلی ناراحت و غمگین . این بار گفتم می روم دوباره تماس می گیرم . تماس گرفتم گفتم حاج آقا فلانی – اگر سیندرلا و حسن کچل مدرسه نمی رفت و اگر می رفت جمعه می رفت و ... تا این جملات را گفتم آن مسئول گفت باشد به تو مجوز دائمی می دهیم . خیلی خوشحال شدم واقعاً دلم شکسته بود که چرا با اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله این کار را انجام می دهند . وارد رستوران شدم آن هم با حالت خوشحالی و به حاج آقا و دیگر دوستان عرض کردم که به من مجوز دائمی می دهند . ولی برای اطمینان دوباره به وزارت خانه تماس گرفتم و گفتم مجوز دائمی می دهید یا مجوز یک بار چاپ . ( یک بار چاپ یعنی یک بار کتاب را چاپ کنید و برای چاپ دوم بیائید مجوز بگیرید ) که آن ها گفتند مجوز دائمی . و فردا رفتم وزارت خانه و مجوز کتاب ( چاپ ) دائمی را گرفتم و به آدرس ساری منزل حاج آقای غفاری فرستادم . واقعاً سختی زیاد ، فشار روحی زیادی را متحمل شدم ولی هر چه بود به لطف خدا و حضرت علی اصغر علیه السلام به پایان رسید .
این کتاب در 10000 نسخه قیمت 3500 ریال در تاریخ 28/8/84 در قم به چاپ رسیده است .
به نام خدای مهربان
حضرت زینب سلام الله علیها در پنجم جمادی الاول سال پنجم هجری از دامان پاک مادر زمانه، یعنی فاطمه زهرا سلام الله علیها در مدینه چشم گشود و بانگ شادی را در مردم مدینه هدیه نمود.قنداقه ی کودک را نزد پدر آوردند تا او را نامگذاری کند،او فرمود:(من در این کار بر رسول خدا صلی الله علیه و آله پیشی نمی گیرم)منتظر ماندند تا پیامبر از سفر بازگشت و خبر فارغ شدن دخترش را شنید،فرمود:نامش باید از سوی خدای متعال برگزیده شود،در این هنگام جبرییل امین نازل شد و نام ((زینب))را از سوی خداونند ارزانی نوزاد فاطمه علیها السلام نمود. روایت شده است که رسول خدا نوزاد را بوسید و صورت به صورتش گذاشت و اشک از چشمان مبارکش سرازیر شد،عرض کردند:یا رسول الله !چرا گریه می کنید؟فرمود: جبرییل به من خبر داده است این که این دختر در مصیبت ها ،بلاها و شدت ها شریک حسین من است.آن گاه سفارش اکید کرد و فرمود:حاضران به غایبان برسانند و رعایت کنند حال این دختر را که نمونه و نماینده خدیجه ی کبرا علیهاالسلام است.زینب به معنای زینت پدر است.
دانش حضرت زینب علیهاالسلام:
امام سجاد علیه السلام: عمه جان!تو دانشمند ی هستی بدون این که آموزگاری داشته باشی و تو فهمیده ای هستی بدون این که کسی مطالب را به تو فهمانده باشد.یعنی دانش شما دانشی الهی است،نه خواندنی و نه وصف شدنی،چشمه ی فهمی که در قلب شریف تو جاری است از منبع پر فیض الهی است.
ازدواج حضرت:
هنگامی که زمینه برای ازدواج حضرت زینب علیها السلام فراهم شد امیر المومنین کسی را که حسب و نسب همتای او بود برای وی برگزید.گروهی از نجیب زادگان و ثروتمندان بنی هاشم ، خواستار ازدواج با حضرت زینب علیهاالسلام بودند،ولی عبدالله بن جعفر از همه سزاوارتر بود، زیرا پیامبر درباره ی وی فرمود: عبدالله در خوی و سرشت همانند من است. وی سیدی شجاع ،بزرگوار و پارسا بود.او را قطب سخا می گفتند،هیچ گاه مستمندی را محروم نکرد و هیچ کار نیک را به خاطر پاداش انجام نداد. گفته می شود هنگام ازدواج حضرت زینب علیهاالسلام دو شرط ضمن عقد آنان قرار گرفت.شرط اول این بود که عبدالله اجازه دهد زینب در شبانه روز یک مرتبه دیدن اما حسین علیه السلام برود و شرط دوم این که هر گاه ابی عبدالله بخواهد به همراه زینب به مسافرت برود مانع او نگردد. نتیجه ی این ازدواج مبارک نیز چهار پسر به نام های علی ،محمد،عون اکبرو عبا س و دو دختر می باشد. در پایان:روز پرستار را به تمامی پرستاران عزیز به خصوص به شیر زن کربلا و پرستار واقعی کربلا تبریک عرض می نمایم.
بسمه تعالی
مجموعه کربلا ، کودکان و نوجوانان (1 )
خدا به حق امام حسن علیه السلام به ما صبر بده ، این بزرگان چه چیزهایی از مردم که نشنیدند و چه زجرهایی که نکشیدند . کار من کمتر از کار هایی که مردم بلا به سر امام حسن علیه السلام آوردند اگر مبالغه نکرده باشم من هم بلا و چه زجر هایی از این وزارت فرهنگ و ارشاد تهران که نشنیده ام . خدایا به حق امام حسن علیه السلام به ما صبر عنایت بفرماید .
بعد از نوشتن کتاب ایوب نبی علیه السلالم ، دو کتاب را به نام های کشاورز و ابر ، ابرص ، کور و کچل از محمد صدیق منشاوی قاری معروف مصری را ترجمه کردم و قرار بود که آن را چاپ کنم . به توصیه حاج آقای غفار ساروی که چند ماه قبل ا زعید 84 به بنده حقیر لطف فرمودند که در زمینه شهدای کربلا که در میان آنها نوجوانانی که در کربلا یا در سفر کربلا به شهادت رسیده اند تحقیقاتی را انجام بدهم و آنها را چاپ کنم . اولین چیزی که آمد نظرم ، غربت و غریبی امام حسن علیه السلام بود و بعد غربت امام حسین علیه السلام .
غربت فرزندان امام حسن علیه السلام یک طرف و غربت فرزندان امام حسین علیه السلام از یک طرف دیگر ، چون امام حسن علیه السلام بزرگتر از امام حسین علیه السلام است فرزندان او را مقدم بر فرزندان امام حسین علیه السلام می باشند هر چند که جانم فدای فرزندان امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و همچنین جان همسر و فرزندانم فدای آنها.
در اردیبهشت ماه 84 در قم کار مجموعه کربلا ، کودکان و نوجوانان را شروع کردم اول برای قاسم بن الحسن علیه السلام ، از کتاب های تاریخی کمک ها گرفتم ، تا به اینجا رسیدم که حضرت قاسم علیه السلام بند کفش خودش را می خواست ببندد که دشمن ضربه ای بر سر او وارد نمود . این جمله را به یکی از آیات عظام حضرت آیت الله ... که کتاب او در حوزه تدریس می شود عرض کردم و ایشان - حضرت آیت الله ... - با بی احترامی و به دور از ادب از یک آیت الله - حرف های خیلی بدی به من زده بودند که چرا شما این حرف را زدید مگر من - حقیر گنه کار - چه حرفی به او زده ام این عبارت شیخ مفید رحمه الله در ارشادش می باشد یعنی ارشاد شیخ مفید که یکی از کتاب های معتبر شیعه و تاریخی می باشد .ادامه مطلب...
تازه اول بدبختی شروع شد . وزارتخانه بعد از حدود یک ماه که در 12 / 4 / 84 به آنها داده بودم در حدود مرداد ماه گفتند که رفته برای شورای نظارتی ، بعد از یک هفته به من فرمودند که کتاب شمار ا مردود اعلام کردند . بخاطر چه چیزی ، به خاطر وجود فرشتگان و نورانی بودن چهره امام حسین علیه السلام و قاسم علیه السلام . خیلی جر و بحث کردم دعوای عجیب و غریبی کردم ، خدا حفظ کند آقای اعتمادی را که آدم خیلی خوبی بود یک جوان حدود 25 - 30 ساله که الحق در حق من زحمت زیادی کشید و خدا ایشان را حفظ کند . متوجه شدم که آقای اعتمادی آمدند و به من گفتند چی شده ، موضوع را برایشان شرح دادم و ایشان جزوه را گرفتند و بردند به اتاق رئیس شورای انظارتی کودک ، بعد فرمودند آقای خوش ، اگر می توانی نور صورت امام علیه السلام را کمی کم کن یعنی برو قم و یک بار دیگر مطالب را که تصویر آنها کشیده بودند را بیاور البته رنگی هم نبود اشکالی ندارد و من رفتم قم و به آقای امیری مسئول شرکت سیمای نور کوثر عرض کردم که یک بار دیگر تصاویر نقاشی را باید در آن دخل و تصرف کرد . و ایشان با گرمی تمام قبول کردند و من بعد از تحویل نقاشی ها آن را دوباره به وزارت فرهنگ و ارشاد تهران واقع در بهارستان بردم و تحویل آقای اعتمادی دادم و ایشان با گرمی تمام قبول کردند و تحویل اعضای شورای نظارت کتاب کودک و نوجوان دادند . در مورد فرشته ها که فرموده بودند من به آنها عرض کردم که کجا اشکال دارد و آنها آیاتی را ذکر کردند که فکر می کنم صحیح هم نباشد ولی چون ریش و قیچی در دست آنها بود ما باید قبول می کردیم . ولی با حرفی که قبلاً به آنها زده بودم فرشته ها را قبول کردند یعنی از فرشته ها گذشتند و کارشان فقط با نور صورت امام علیه السلام بود که آن هم به لطف خدا انجام داده بودم و فردای روز بعد مجوز آن را صادر کردند که خدا را شکر می کنم.
واقعاً در مورد این کتاب و کتاب های دیگر - مجموعه کربلا ، کودکان و نوجوانان - خیلی سختی ها کشیدم که در جای خود از آنها بحث خواهم کرد .
در ضمن این کتاب د رتاریخ 28/8 / 84 به تیراژ 10000 نسخه قیمت 3500 ریال در شهرستان قم به چاپ رسیده است .
بسمه تعالی
« اعجاز ولایت ؛ نشر شوق ساری»
بعد از این که اعجاز ولایت را چاپ کردیم در قم ، حاج آقای غفاری ساروی به طور رسمی و اختصاصی مجوز انتشارات را گرفت آنهم با نام انتشارات شوق که دفترش در ساری ولی کارش در قم باشد . نشر حبیب ( بنیاد معارف اسلامی ) امتیاز اعجاز ولایت را به انتشارات شوق داد و حاج آقای غفاری هم آن را در زمستان 83 به چاپ رساند در این کتاب 3 بیت شعر از دیوان فدایی مازندرانی متوفی قرن 13 ه ق آوردم ؛چرا که روزی به پهنه کلا رفته بودم و حاج آقای موسوی کتابی به بنده دادند به نام دیوان فدایی مازندرانی که اشعاری درباره اهل بیت علیه السلام - سروده شده بود . کتاب را خواندم تا به شعری رسیدم که در مورد تولد امام حسین علیه السلام ، نامیدن اسم مبارکش از شُبیر به حسین ، آرزو کردم ای کاش می توانستم این 3 بیت شعر را در کتاب بیاورم که خوشبختانه به خاطر فیلم و زینگ 16 صفحه اول کتاب شعر هم در کتاب آورده شد و خلاصه کتاب به چاپ رسید . روزی در حوزه امام سجاد علیه السلام قم ،ناگهان دیدم که حاج آقای غفاری آمدند و گفتند به جای جلد وزیری ، جلد دیگری زده شد که باید با بُرش کوتاه شود یعنی کتاب همان اندازه است ولی تصاویر پشت کتاب یک مقداری از بین می رود که ناچار شدیم همان را به آستان مقدس تکیه پهنه کلا بدهیم - ابتدا با همان مقدار برش ، کتاب ضایع و خراب نشد و ما هم شانس آوردیم و این از کار های بد چاپی است که انسان باید بالای سر کتاب و مال و حتی ناموس خودش باشد . این کتاب در تیراژ 5000 نسخه به قیمت 4000 ریال در قم به چاپ رسید و خدا را از بابت این کتاب سپاسگزار و شاکرم . در ضمن این کتاب نام مرحوم محمدیان رُباطی دراول کتاب به عنوان اهدا ذکر کرده ام. روحش شاد.
بسمه تعالی
در تابستان ( تیر ماه ) 82 در تهران میدان بهارستان بودم که بعد از مدتی به فکرم خطور کرد که بروم به کتابخانه مجلس و در آنجا مطالعه کنم . رفتم به کتابخانه و مشغول مطالعه کتاب ها شدم که ناگهان به فکرم خطور کرد که درمورد یکی از پیامبران داستانی بنویسم آنهم برای کودکان ، شروع کردم به مطالعه در کتاب های تفسیری شیعه مثل : المیزان ، نمونه ، فخر رازی ، و کتاب های اهل سنت مثل کشاف ، زمخشری و ... مطالعه خوبی بود و توانستنم با عبارات فارسی و عربی کتاب های تفسیری آشنا شوم ، همه آنها را مطالعه کردم تااینکه باید چکیده و خلاصه مطالب را برای بچه ها به چند زبان بنویسم یعنی زبان کودکی بچه ها و این نوشتن حدود یک ساعت طول کشید و کتابی کوچک آماده شد . آن را به قم بردم به چند ناشر نشان دادم قبول نمی کردند تا این که به انتشارات ندای مصلح که مسئول آن آقای جعفری بود دادم . بعد از صحبت های زیادی قرار شد که بازنویسی ( ویراستاری ) شود و برای تحویل به چند نقاش تصویر آن را بکشند ، یادم می آید که حدود 2 - 3 نقاش عوض کردیم چون بعضی ها حرفه ای عمل نکردند البته این نقاش که تصاویر را کشیده است من زیاد راضی نیستم . خلاصه بعد از چند بار رفتن به انتشارات و قول امروز و فردا ، نوبت به نام گذاری کتاب شد چند اسم برایش انتخاب شد که در آخر موقعی که در حوزه امام سجاد علیه السلام قم در پایه هفتم مشغول درس بودم در زنگ استراحت کنار دفتر مدرسه به برادر عزیزمم حاج مجید ماشین چیان - ناگفته نماند که بنده با ایشان از اول ابتدایی تاکنون با هم بوده و در بیشتر در یک کلاس درس می خواندیم یعنی در ابتدایی ، راهنمایی ، حوزوی و الان هم اکنون در مکه معظمه برای زیارت پیامبر صلی الله علیه و آله و حرم خانه خدا مشرف شدند حجشان مقبول و سعیشان مشکور - صحبت کردم و عرض کردم اسم کتاب را چه بنامم . فرمود : ایوب نبی و من دیدم اسم خیلی خوبی است نام او را ایوب نبی نامیدم . بعد از نامیدن اسم ، آن را تحویل آقای جعفری دادم و ایشان بعد از فیلم و زینگ ( مقدمات چاپ ) تحویل چاپخانه دادند و بعد از چاپ ، در صحافی واقع در جواد الائمه نیروگاه ، سر انجام در تاریخ اردیبهشت ماه 83 به بازار عرضه شد- یعنی وقتی که در تیر ماه 82 تحویل دادم بعد از مقدمات کار و این طرف و آن طرف رفتن در فروردین 83 به چاپخانه تحویل و در اردیبهشت 83 وارد بازار شد و حدود 2 ماه طول کشید - و این را هم لطف خدا و حضرت ایوب علیه السلام می دانم و از همه کسانی که به حقیر لطف نمودند تشکر می نمایم . و این کتاب کودک مقدمات کتاب های کودک دیگری شد که بعداً در مورد آن بحث خواهد شد . در ضمن این کتاب در تیراژ 5000 نسخه به چاپ رسید که روزنامه آفرینش در تاریخ زمستان83 آن را به طور مجانی تبلیغات آن را به عهده گرفت و من از مسئولین روزنامه آفرینش نیز تشکر می کنم . راستی تا یادم نرفته این را بگویم که روزی مادر خانم حقیر به بنده فرمودند که شخصی نذر کرده که اگر دخترش در 3 کنکوری که امتحان داده یکی قبول شود مبلغی را به عنوان هدیه به حقیر بدهد . چون توسل به حضرت ایوب کرده بود بعد از مدتی مبلغی پول به من داده شد که فلان شخص دخترش در هر 3 کنکور قبول شده است و یک کوپن 4 نفره نیز به بنده دادند که من آن را به فقرا که در تهران بودند و می شناختمش دادم و خدا را سپاسگزارم .
بسمه تعالی
تابستان 82 بود که کتاب دیگری برای آستان مبارک تکیه پهنه کلا شروع کردم به نوشتن و مطالب آن را از کتاب های مختلفی جمع آوری کردم و به صورت یک کتاب 80 صفحه ای در آوردم و آن را به چند نفری نشان دادم و آن را تایید کردند و بعد آن را به آقای حسین اسلامی - نویسنده کتاب های دانشوران ساری - مازندران ، که ایشان استاد دانشگاه می باشند و ساکن خ مدرس ساری هستند - نشان دادم ولی با صحنه عجیب و غریبی روبه رو شدم یعنی آقای اسلامی فقط معذرت می خواهم فحش و ناسزای ناموسی نداده بودند که خوشبختانه شاید شرم و حیا کرده بودند . خلاصه خیلی مطالب زننده ای زده بودد و بنده به عنوان این که یک نویسنده باید انتقاد را قبول کند آنها را با تمام وجود قبول کردم و کتابی را که با حوصله نوشته بودم دوباره شروع کردم به نوشتن البته این بار با حاج آقای غفاری ساروی که استاد بنده بودند و در مقدمه این کتاب از ایشان صحبت به میان آمد ، یک بار بازنویسی کرده و مطالب جدیدی به دست آمد که خدا را هزاران بار شکر می کنم ، این کتاب در مورد مازندران و ساری - حال و گذشته- سخن به میان آمد - ناگفته نماند که روزی در مسجد جامع ساری قبل از اذان ظهر و عصر در مکانی( راهرویی) که حاج آقای تائبی نماز می خوانند نشسته بودم که چند جوان مازندرانی آمدند و در مورد مازندران به خصوص ساری تحقیقاتی داشتند که من زیاد اطلاع نداشته و آنها را رجوع داده به آقای اسلامی و کتاب هایشان و با خود فکر کردم که اگر کتاب پهنه کلا را دوباره بنویسم در مورد مازندران و ساری بحث کنم تا حداقل جوانان مازندرانی مشکلات استان و موارد تفریحی و زیارتی و سیاحتی مازندران و ساری آشنا شوند . به هر حال بعد از مازندران و ساری در مورد پهنه کلا سخن به میان آمد و ما تا جایی که توانستیم در مورد تکیه پهنه کلا تلاش و کوشش کردیم ، در مورد تاریخچه و پارچه سبز رنگ سخن زیادی به میان آمده تا حدودی مردم مازندران و ساری تاریخچه پهنه کلا که برایشان خیلی گُنگ و نامفهوم بود یعنی از شجره نامه آن ، برای آنها مشخص شد یعنی حدود 70 - 80 درصد که خدا را شکر می کنم که تا حدودی مردم را از این سردر گمی نجات داده ایم . بعد از نوشتن و ویراستاری که حاج آقای غفاری ساروی انجام داده بودند کتاب را دوباره پاک نویس کردم . یعنی حاج آقای اسلامی که اشکالات فراوان گرفته بودند و حرف هایی زده بودند کتاب را دوباره با مطالب جدیدی نوشته و بعد از یک دور کامل با مطالب جدیدی که بود تحویل حاج آقای غفاری ساروی مسئول انتشارات شوق ساری دادم که ایشان با عنایت و کرامت کامل آن را ویراستاری کرده ، من آن را پاک نویس کرده و به تایپیست دادم بعد از نگاه کردن ورقه های تایپ ، غلط های آن را گرفتم و این زمانی بود که در تابستان یا خرداد ماه 82 بود که در مشیریه خ سازمان آب زندگی می کردم . بعد از یکی دو ماه در قم رحل اقامت گزیدم .
برای غلط گیری دوباره آن را به مرحوم عبدالحسین محمدیان رباطی که ساکن بهشهر روستای خلیل محله بود نشان دادم و ایشان با بزرگواری تمام مطالب را به دقت مطالعه و غلط گیری نمودند . در ضمن یاد آور می شوم طلبه مرحوم عبدالحسین محمدیان رباطی در تاریخ 17/ 10 / 83 بعد از زیارت عاشورایی که در منزل ما واقع در قم نیروگاه خ مالک اشتر بود ، به منزل خودشان رفته که ساعت 3- 4 صبح به علت آتش سوزی به تهران منتقل و در تاریخ 22/10 / 83 دار فانی را وداع گفته و در قبرستان خلیل محله ( رباط ) بهشهر به خاک سپرده شدند . روحش شاد و با مولایش امام حسین علیه السلام محشور گردند . بعد از غلط گیری به ایشان عرض کردم که نام کتاب مرا هم انتخاب کنند که ایشان بعد از چند اسم نام اعجاز عشق را انتخاب کرده و من هم خیلی خوشم آمد . بعد از مدتی برای چاپ که می خواست برود حاج آقای غفاری نام کتاب را به اعجاز ولایت تغییر داده و کتاب در تابستان 82 به چاپ رسید که انتشارات آن را نشر حبیب قم به عهده گرفته اند و در تیراژ 5000 نسخه به چاپ رسید البته با کیفیت بهتر و با مطالب جدید که فکر می کنم به لطف خدا و امام حسین علیه السلام یک کتاب جامعی شناخته شده باشد که تا حدودی کار ما مردم مازندران و ساری را حل کرده باشد که این جانب خدای سبحان را سپاسگزارم و از همه دوستانم که به این حقیر لطف فرمودند به خصوص از مرحوم محمدیان - رحمةالله علیه - حاج مجید ماشین چیان ، حاج آقای سید حسن موسوی پهنه کلایی ،حاج آقای غفاری ساروی، حاج آقای اسلامی تشکر و قدردانی می نمایم . در ضمن نوشتن این کتاب در شهرستان قم بوده که باز برای اصالت مازندرانی و ساروی مقدمه آن را به نام ساری زده ام البته با مقدمه جدید که آن را نوشته بودم .
بسمه تعالی
در حوزه علمیه علم الهدی واقع در خیابان آب منگُل واقع در خیابان ری نرسیده به چهار راه سیروس ( بازار ) در پایه پنجم حوزه درس می خواندم استادی داشتم به نام حاج آقا رضا کاشانی که واقعاً دوستش داشته و هنوز هم دارم . در درس اخلاق که اکثر روز های سال مربوط به روز چهارشنبه بود شرکت می کردم روایاتی را برای ما طلبه ها می خواند و الحق و ا لانصاف منبری مشهوری بود - ناگفته نماند که 2 برادر دیگر آقا جواد و آقا محمد مهدی در دروس حوزوی سر آمد بعضی از استادان تهران و شهرستانها بودند که هر 3 برادر شخصی می باشند و لباس مقدس روحانیت را نپوشیده اند . - به فکرم خطور کرده بود که اگر عمری باقی بماند یک طوری دل حضرت زهرا سلام الله علیها را شاد کنم، نمی دانستم چه کار کنم تا اینکه بعد از چند روز به این فکر افتادم که برنامه نهم ربیع الاول که به نام عید الزهرا در میان شیعیان مشهور می باشد بنویسم . آمدم از آیات و روایات مطالبی را جمع آوری کرده و بصورت یک جزوه بیست صفحه ای در آوردم که البته نصف مبلغ آن را حاج آقا رضا کاشانی از درآمدی که مردم بابت مصارف کارهای خیر به او می دادند به این حقیر داده بودند تا جزوه را به چاپ برسانم و باقی مبلغ را خودم داده ام البته این جزوه باز بهتر از غدیر و علی علیه السلام بود - البته از لحاظ تایپ و تکثیر آن - بر آن شدم تا نامی برای جزوه انتخاب کنم که خوشبختانه بعد از کنگاش و جستجو در روایات ، نام آن را غدیر ثانی نامیدم که نام خوبی هم برای این جزوه و این مطالب که از آیات و روایات بوده است ، انتخاب شده است . این جزوه در 200 نسخه تکثیر نمودم که به خاطر اینکه مصالح مملکت و شیعیان در آینده خطری نبوده باشد از تکثیر آن جلوگیری نمودم و فقط 200 عدد را بین دوستان و اقوام خاص توزیع نمودم و دیگر موفق به چاپ و تکثیر و توزیع آن نشدم که ان شاءالله در سال های بعد که اگر توانستم توزیع نمایم .
به هر حال این جزوه ناقابل را در تهران نوشته و تکثیر نموده و با بعضی از دوستان که صاحب قلم بوده اند مشورت هایی نمودم که بعضی ها موافق و بعضی ها مخالف بودند که باز هم از تکثیر آن جلوگیری به عمل آمده ، ولی از صاحب العصر و الزمان - ارواحناله الفدا - معذرت می خواهم که اگر نتوانستم حق مادرش حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را به جا نیاورده ام و در حقشان کوتاهی نموده ام مرا ببخشند و قلم عفو بر اعمال سیاه بنده بکشند و ثواب این جزوه را به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها و فرزند برومندش مهدی موعود علیه السلام نمودم که مورد قبول آنها بیافتد. ان شاءالله
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان . این ها خاطراتی است که درسال 88 در مورد کتاب قبله هفتم که در همدان برایم اتفاق افتاده رو براتون به طور خلاصه وار عرض می کنم:
ساعت 8 صبح 25/7/88 از منزل به سمت محل درس به راه افتادم . ساعت 5/8 بود که زنگ گوشی موبایلم به صدا در آمد .
از همدان بود . خانمی که بعد ها فهمیدم سرکار خانم حیدر پور نام داشتند با من تماس گرفتند و گفتند کتاب قبله ی هفتم پرسش های شما و پاسخ های امام رضا علیه السلام در هفتمین جشنواره کتاب سال رضوی و دومین دوره انتخاب سال کتاب رضوی استان همدان برگزیده شد وشما باید در تاریخ 2/8/88 به همدان تشریف بیاورید.
آن روز خیلی خوشحال بودم که کتاب قبله هفتم به لطف و عنایت خدا و امام رضا علیه السلام برگزیده شد ؛ چرا که حدود یک ماه قبل کارت دعوت از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد همدان به منزل ما ارسال شد و من یک نمونه از آثارم را برای آنان نفرستاده بودم . می دانید چرا ؟ چون سال قبل تایپ شده کتاب را فرستادم و مورد قبول واقع نشد و از آن طرف هم نور چشمی و روابط و.... نوبت به ما نمی رسید و نمی دانم چرا امسال نوبت به ما رسید . باز هم خدا را شکر می کنم . شماره ای که آنان با من تماس گرفته بودند را در موبایلم سیو و ذخیره نمودم تا در مواقع ضروری با آنان تماس داشته باشم ...
دو روز بعد یعنی دوشنبه با خانم حیدر پور تماس گرفتم و گفتم حالا که کتاب برگزیده شد آیا خانواده ام را هم می توانم بیاورم یا نه ؟ ایشان هم در جواب به من گفتند باید با مسئولین صحبت کنم و جواب را به شما اطلاع می دهم .
روز چهار شنبه دوباره تماس گرفته و فرمودند که آنها گفتند نمی شود ، ولی امیدوار باشید و تا این موقع به خانواده ام چیزی صحبت نکرده بودم . خانم حیدر پور دوباره تماس گرفتند و گفتند آن ها 50 – 50 هستند ولی شما خانواده را بیاورید . به ایشان گفتم هزینه هتل با تمام غذا و امکانات چند می شود ؟ و ایشان به من گفتن فردا جواب خواهم داد .
روز 5 شنبه خانم حیدر پور تماس گرفته ، فرمودند ، هزینه هتل دو شب غذا ، حدود هفتاد هزار تومان است و من هم به ایشان گفتم اشکالی ندارد اگر اداره قبول کردند که چه بهتر ، و گرنه از جیب مبارک خودم می دهم . شنبه 2/8/88 ساعت یک بعد از ظهر همراه خانواده از منزل به سمت ترمینال حرکت کردیم . ساعت 5/1 سوار اتوبوس ولوو به سمت همدان ، پایتخت تمدن ایران زمین که واقعاً میدان امام آن جای جذاب و قشنگ و زیبایی بود و تا به این سن و سال که رسیده بودم و حدود 20 – 22 استان را هم رفتم . چنین معماری زیبایی تا به حال به چشم خود ندیده و لذت نبرده بودم حتی به شمال خودمان مازندران که به معماری قشنگ آن جا نمی رسید ، البته شمال زیبایی بهشت را دارد و همدان زیبایی کاخ و ساختمان های قشنگ ، خلاصه سر شما را به درد نیاورم . ساعت 5/5به ترمینال همدان رسیدیم . ماشین های دربستی هر کدام یک کرایه ای را می گفتند یکی از با انصاف ها پیشنهاد هزار تومان داد که بدون چک و چونه سوار شدیم . هم ارزون بود و هم هوای آنجا بارانی بود و باید تا سرما نخوردیم می رفتیم .
رسیدیم به هتل بین المللی باباطاهر ، هتلی که به ظاهر خیلی قشنگ بود اما در باطن ایراد هایی داشت که در جای خود ، از آن بحث و سخن به میان می آورم .
وارد هتل شدیم ، کارمند های هتل خیلی تحویل مان گرفتند وقتی به سمت حسابداری رفتیم، گفتند فقط شما در لیست مهمان هستید وخانواده جزو لیست نیستند . به آنان گفتم مسئول اداره شان کیست و کجاست که با آن ها صحبت کنم و او هم گفت آقای احمدی ، الان این جا بودند و رفتند و نیم ساعت دیگر می آیند .
من هم از فرصت به دست آمده ، رفتم به طبقه زیرزمین نمازخانه ، نماز مغرب و عشا را خواندم . حالا نگو که خانم هم پایین آمد و کمی ناراحت – موضوع چیه ( موضوع این بود که حسابداروقتی برگشت و گفت خانواده شما جزو لیست مهمان نیستند باید بدون غذا ، شبی هفتاد هزار تومان بپردازید و من گفتم که حالا این طوری و خانواده هم ناراحت نشوند ، ملی کارت را در آوردم و گفتم بفرمایید از حساب موجودی در این کارت کم کنید که خوشبختانه دستگاه هم قبول نکرد و کارت خودم را پس گرفتم). ایشان هم موضوع پول هتل را یاد آوری نمودند و من هم به او دلگرمی و خوش بینی می دادم .
نیم ساعت نشستیم و تمام مردمی که آنجا بودند ما را تماشا می کردند و ما شده بودیم تابلوی هتل . خدا برای هیچ بنده مسلمانی نیاورد . خیلی پیش خانواده ام شرمنده شدم . لحظه ی سختی بر من گذشت انگار چند روز مرده بودم .
معذرت می خواهم رفتم دست به آب . خانم زنگ زدند و گفت مرا به ترمینال بفرست و بروم قم . من سربار تو شدم مرا ببخش و داشت می رفت که به او گفتم حالا که این طوریه ، ما بریم یک مسافر خانه ، و شب را آنجا بگذرانیم و صبح با هم برویم قم . من نه تشنه جایزه هستم و نه تشنه لوح . چون سال گذشته مولف و نویسنده برتر استان خودم یعنی مازندران شدم و برایم زیاد تاثیری نداشت خدا می داند که رضایت زن و فرزندم بالاتر از این ها بود .
تو هوای بارانی شدید آن شب ، هر طوری بود ماشینی را دربست اجاره کرده و به طرف مسافرخانه ای که در میدان امام خمینی ( ره ) داشت رفتیم . مسافر خانه بدی نبود، اما داخل اتاق که می رفتی بوی بد سیگار و ... آدم را اذیت می کرد . حالا داستان مسافرخانه که چطور ما را قبول کرد و می گفت شما زن و شو هر نیستید باید شناسنامه داشته باشید و کارت ملی را قبول نمی کرد ، بماند که آن داستان مفصل و جداگانه ای را می طلبد .
به خانم گفتم می خواهم برم بیرون کاری دارم . بیرون آمدم به 118 زنگ زدم و شماره هتل را گرفتم و بعد از چند دقیقه ، با خانم صحبت کردم و گفتم آقای احمدی نیامدند و در جواب گفتند هنور نیامده اند و من شماره آقای احمدی را از ایشان خواستم که لطف فرمودند به من دادند و من با آقای احمدی تماس گرفتم و گفتم موضوع از چه قراره و حالا مهمان نوازی شما ، و موضوع مکالمه من با خانم حیدر پور را نیز به ایشان عرض کردم که لطف فرموده به من گفتند همه این ها حل می شود و شما یک ساعت دیگر یعنی ساعت 5/8 بیا هتل و ما در خدمت شماییم و از شما پوزش می طلبیم و ان شاء الله ما از شما پذیرایی گرمی می کنیم و الحق والانصاف مهمان نوازی های همدانی ما را به حد وجد و کمال رسانده بود . دست همه درد نکند .
تو این فرصت یک ساعته ، به داخل شهر رفتیم و گردش نمودیم به بازار چه ، پاساژ و ... نگاهی انداخته و لذت می بردیم علی الخصوص نماهای دور میدان امام خمینی ( ره ) که واقعا جذاب و بسیار دل نشین بود .
ساعت 5/8 به همراه خانواده وارد هتل شدیم ولی خبر از آقای احمدی نبود و ما هم شدیم تابلوی چند نقش و نگار مسافران و کارمندان هتل . یکی از آقایان که نماینده فرمانداری بود فکر کنم آقای سارمی زاده یا سارمی ، ایشان موضوع را دریافتند و با آقای احمدی تماس گرفتند و فرمودند حدود نیم ساعت دیگر می آیند که سرانجام آقای احمدی تشریف آوردند و به کارمند و حسابدار هتل فرمودند که من و خانواده ام را اتاقی داده و در آن جا بمانیم . و تمامی هزینه ها را هم خود اداره فرهنگ و ارشاد استان متقبل نموده است .
وارد اتاق شدیم اتاقی کوچک ، نقلی، سه تخت خوابه ، تلویزیون و یخچال دار ،حمام ، اما دو ایراد در این ( هتل ) اتاق : 1 – نداشتن دستشویی اسلامی – ایرانی . یعنی توالت های منزل خودمان که معذرت می خواهم باید لخت شوی و ... دستشویی آن فرنگی بود . ما را چه به فرنگی . تو ایران حداقل در کنار دستشویی ایرانی ، فرنگی باشد نه این که بعضی ها اصلا نمی دانند چطوری ... ( بقیه حرفها خوب نیست آدم بزنه ، خودتون تا آخرش رو بخونید).
به خانم گفتم شام که نخوردیم بیا بریم پایین شام بخوریم . جای شما خالی ، هر چه می خواستی می توانستی بخوری ولی ما که به بادمجان و کدو و گوجه و تخم مرغ و قیمه و قورمه سبزی و ماکارانی علاقه داشتیم و یک عمر خورده بودیم غذای آن جا ، هیچ مزه ای نداشت مگر آن که به شکمت بگویی دو سه روز غذای متفرقه بخور تا بعدا بریم سر جای اولمان یعنی همان غذاهای خانگی . البته چنین هم بود که از روز اول مریض شدن سنگین خانم همانا و افتادن و غذا نخوردن همانا .
غذا را جای شما خالی نوش جان کردیم و آمدیم اتاق . کمی با بچه بازی کردم . کربلایی علیرضا تا بحال آنقدر روی تخت ها بازی نکرده بود . خیلی خوشحال از این که فرصت بدست آمده را مغتنم و من هم چیزی به او نمی گفتم .
قرار بود که ساعت 9 صبح حرکت کنیم و صبحانه ساعت 7 بخوریم که ما صبح دیر بیدار شدیم یعنی بعد از نماز صبح که حدود ساعت 5 – 5/5 خواندیم خوابیدیم و ساعت 45/8 بیدار شدیم و ساعت 9 حرکت به سوی سالن همایش .
حرکت کردیم با نویسنده های متفاوت چه ایرانی و چه خارجی ، خودم نیز خوشحال بودم که خدا را شکر من هم در جمع نویسنده های مطرح ایرانی هستم و باور کنید کم سن و سال ترین برگزیده ها من بودم و بس . و اکثرا از سی و دو – سه به بالا بودند .
وارد سالن شدیم از ما استقبال خوبی نمودند وارد جلسه شدیم فضایی بسیار معنوی که واقعا در حق امام رضا علیه السلام سنگ تمام گذاشته بودند
مجری جلسه آمد و صحبت کرد و بعد از صحبت ایشان مدعوین از جمله مدیر کل محترم ارشاد و حاج آقای حسینی و امام جمعه محترم و .... صحبت نمودند و حالا نوبت چی هست ، بله نوبت کسانی که کتاب یا مقاله دادند ، می باشد . آن هم دو سه نفر .
نفر اول سید کرامت حسین از کشور کشمیر وهندوستان بود که کمی صحبت کرد . و من گفتم 2 نفر دیگر صحبت کنند ، برنامه اصلی اهدای جوایز بعد از ظهره . که یک دفعه شنیدم گفتند : نویسنده کتاب قبله هفتم آقای طاهر خوش بیایند و کمی صحبت کنند و من یکه خوردم و رفتم بالا و کمی صحبت و عذرخواهی که به من اطلاع نداده بودند و آن ها هم برایم طلب دعای خیر نمودند و واقعا صحبت کردن در جمعی که حدود 200 – 300 نفر آن هم بدون اطلاع قبلی خیلی دشوار بود . بعداز من سخنرانان مطرحی صحبت کردند از جمله آقایان کمال السید ، اصلیت او عراقی ولی در ایران زندگی می کند ، جلیل عرفان منش که در صدا و سیمای شبکه 2 کار می کند و یوسفعلی یوسفی از قم ، که کتاب شهیده غربت درباره حضرت معصومه علیها السلام مقام آورده بودند .
از طرف یک شبکه تلویزیونی با من مصاحبه ای کردند و من نیز با آنان صحبت کردم و قرار بود پخش کنند و من نمی دانستم که چه روزی است .
ساعت حدود یک به هتل برگشتیم ، بعد از نماز برای خوردن ناهار به رستوران رفته غذا را میل نمودیم .
ساعت حدود سه بعد از ظهر دوباره سوار اتوبوس شده به سالن همایش رفتیم جمعیت مانند صبح نبود ولی خیلی خسته کننده شده بود . جلسه تا ساعت 5 ادامه داشت که در این 2 ساعت حال خانم اصلا خوب نبود و چند بار قرص استامینوفن کدیین خورده بود و چون قرص هم از وسایل ضروری سفر می باشد ما چند تا به همراه برده بودیم که اتفاقا شب اول آقای خدامیان سر درد عجیبی داشت و از ما طلب قرص نمود و با کمال افتخار دوستی و هم لباسی ( چون ایشان روحانی بودند و من طلبه بدون لباس روحانیت ) به ایشان دادم و الحمد الله صبح بهتر از شب گذشته شده بودند .