تازه اول بدبختی شروع شد . وزارتخانه بعد از حدود یک ماه که در 12 / 4 / 84 به آنها داده بودم در حدود مرداد ماه گفتند که رفته برای شورای نظارتی ، بعد از یک هفته به من فرمودند که کتاب شمار ا مردود اعلام کردند . بخاطر چه چیزی ، به خاطر وجود فرشتگان و نورانی بودن چهره امام حسین علیه السلام و قاسم علیه السلام . خیلی جر و بحث کردم دعوای عجیب و غریبی کردم ، خدا حفظ کند آقای اعتمادی را که آدم خیلی خوبی بود یک جوان حدود 25 - 30 ساله که الحق در حق من زحمت زیادی کشید و خدا ایشان را حفظ کند . متوجه شدم که آقای اعتمادی آمدند و به من گفتند چی شده ، موضوع را برایشان شرح دادم و ایشان جزوه را گرفتند و بردند به اتاق رئیس شورای انظارتی کودک ، بعد فرمودند آقای خوش ، اگر می توانی نور صورت امام علیه السلام را کمی کم کن یعنی برو قم و یک بار دیگر مطالب را که تصویر آنها کشیده بودند را بیاور البته رنگی هم نبود اشکالی ندارد و من رفتم قم و به آقای امیری مسئول شرکت سیمای نور کوثر عرض کردم که یک بار دیگر تصاویر نقاشی را باید در آن دخل و تصرف کرد . و ایشان با گرمی تمام قبول کردند و من بعد از تحویل نقاشی ها آن را دوباره به وزارت فرهنگ و ارشاد تهران واقع در بهارستان بردم و تحویل آقای اعتمادی دادم و ایشان با گرمی تمام قبول کردند و تحویل اعضای شورای نظارت کتاب کودک و نوجوان دادند . در مورد فرشته ها که فرموده بودند من به آنها عرض کردم که کجا اشکال دارد و آنها آیاتی را ذکر کردند که فکر می کنم صحیح هم نباشد ولی چون ریش و قیچی در دست آنها بود ما باید قبول می کردیم . ولی با حرفی که قبلاً به آنها زده بودم فرشته ها را قبول کردند یعنی از فرشته ها گذشتند و کارشان فقط با نور صورت امام علیه السلام بود که آن هم به لطف خدا انجام داده بودم و فردای روز بعد مجوز آن را صادر کردند که خدا را شکر می کنم.
واقعاً در مورد این کتاب و کتاب های دیگر - مجموعه کربلا ، کودکان و نوجوانان - خیلی سختی ها کشیدم که در جای خود از آنها بحث خواهم کرد .
در ضمن این کتاب د رتاریخ 28/8 / 84 به تیراژ 10000 نسخه قیمت 3500 ریال در شهرستان قم به چاپ رسیده است .
بسمه تعالی
« اعجاز ولایت ؛ نشر شوق ساری»
بعد از این که اعجاز ولایت را چاپ کردیم در قم ، حاج آقای غفاری ساروی به طور رسمی و اختصاصی مجوز انتشارات را گرفت آنهم با نام انتشارات شوق که دفترش در ساری ولی کارش در قم باشد . نشر حبیب ( بنیاد معارف اسلامی ) امتیاز اعجاز ولایت را به انتشارات شوق داد و حاج آقای غفاری هم آن را در زمستان 83 به چاپ رساند در این کتاب 3 بیت شعر از دیوان فدایی مازندرانی متوفی قرن 13 ه ق آوردم ؛چرا که روزی به پهنه کلا رفته بودم و حاج آقای موسوی کتابی به بنده دادند به نام دیوان فدایی مازندرانی که اشعاری درباره اهل بیت علیه السلام - سروده شده بود . کتاب را خواندم تا به شعری رسیدم که در مورد تولد امام حسین علیه السلام ، نامیدن اسم مبارکش از شُبیر به حسین ، آرزو کردم ای کاش می توانستم این 3 بیت شعر را در کتاب بیاورم که خوشبختانه به خاطر فیلم و زینگ 16 صفحه اول کتاب شعر هم در کتاب آورده شد و خلاصه کتاب به چاپ رسید . روزی در حوزه امام سجاد علیه السلام قم ،ناگهان دیدم که حاج آقای غفاری آمدند و گفتند به جای جلد وزیری ، جلد دیگری زده شد که باید با بُرش کوتاه شود یعنی کتاب همان اندازه است ولی تصاویر پشت کتاب یک مقداری از بین می رود که ناچار شدیم همان را به آستان مقدس تکیه پهنه کلا بدهیم - ابتدا با همان مقدار برش ، کتاب ضایع و خراب نشد و ما هم شانس آوردیم و این از کار های بد چاپی است که انسان باید بالای سر کتاب و مال و حتی ناموس خودش باشد . این کتاب در تیراژ 5000 نسخه به قیمت 4000 ریال در قم به چاپ رسید و خدا را از بابت این کتاب سپاسگزار و شاکرم . در ضمن این کتاب نام مرحوم محمدیان رُباطی دراول کتاب به عنوان اهدا ذکر کرده ام. روحش شاد.
بسمه تعالی
در تابستان ( تیر ماه ) 82 در تهران میدان بهارستان بودم که بعد از مدتی به فکرم خطور کرد که بروم به کتابخانه مجلس و در آنجا مطالعه کنم . رفتم به کتابخانه و مشغول مطالعه کتاب ها شدم که ناگهان به فکرم خطور کرد که درمورد یکی از پیامبران داستانی بنویسم آنهم برای کودکان ، شروع کردم به مطالعه در کتاب های تفسیری شیعه مثل : المیزان ، نمونه ، فخر رازی ، و کتاب های اهل سنت مثل کشاف ، زمخشری و ... مطالعه خوبی بود و توانستنم با عبارات فارسی و عربی کتاب های تفسیری آشنا شوم ، همه آنها را مطالعه کردم تااینکه باید چکیده و خلاصه مطالب را برای بچه ها به چند زبان بنویسم یعنی زبان کودکی بچه ها و این نوشتن حدود یک ساعت طول کشید و کتابی کوچک آماده شد . آن را به قم بردم به چند ناشر نشان دادم قبول نمی کردند تا این که به انتشارات ندای مصلح که مسئول آن آقای جعفری بود دادم . بعد از صحبت های زیادی قرار شد که بازنویسی ( ویراستاری ) شود و برای تحویل به چند نقاش تصویر آن را بکشند ، یادم می آید که حدود 2 - 3 نقاش عوض کردیم چون بعضی ها حرفه ای عمل نکردند البته این نقاش که تصاویر را کشیده است من زیاد راضی نیستم . خلاصه بعد از چند بار رفتن به انتشارات و قول امروز و فردا ، نوبت به نام گذاری کتاب شد چند اسم برایش انتخاب شد که در آخر موقعی که در حوزه امام سجاد علیه السلام قم در پایه هفتم مشغول درس بودم در زنگ استراحت کنار دفتر مدرسه به برادر عزیزمم حاج مجید ماشین چیان - ناگفته نماند که بنده با ایشان از اول ابتدایی تاکنون با هم بوده و در بیشتر در یک کلاس درس می خواندیم یعنی در ابتدایی ، راهنمایی ، حوزوی و الان هم اکنون در مکه معظمه برای زیارت پیامبر صلی الله علیه و آله و حرم خانه خدا مشرف شدند حجشان مقبول و سعیشان مشکور - صحبت کردم و عرض کردم اسم کتاب را چه بنامم . فرمود : ایوب نبی و من دیدم اسم خیلی خوبی است نام او را ایوب نبی نامیدم . بعد از نامیدن اسم ، آن را تحویل آقای جعفری دادم و ایشان بعد از فیلم و زینگ ( مقدمات چاپ ) تحویل چاپخانه دادند و بعد از چاپ ، در صحافی واقع در جواد الائمه نیروگاه ، سر انجام در تاریخ اردیبهشت ماه 83 به بازار عرضه شد- یعنی وقتی که در تیر ماه 82 تحویل دادم بعد از مقدمات کار و این طرف و آن طرف رفتن در فروردین 83 به چاپخانه تحویل و در اردیبهشت 83 وارد بازار شد و حدود 2 ماه طول کشید - و این را هم لطف خدا و حضرت ایوب علیه السلام می دانم و از همه کسانی که به حقیر لطف نمودند تشکر می نمایم . و این کتاب کودک مقدمات کتاب های کودک دیگری شد که بعداً در مورد آن بحث خواهد شد . در ضمن این کتاب در تیراژ 5000 نسخه به چاپ رسید که روزنامه آفرینش در تاریخ زمستان83 آن را به طور مجانی تبلیغات آن را به عهده گرفت و من از مسئولین روزنامه آفرینش نیز تشکر می کنم . راستی تا یادم نرفته این را بگویم که روزی مادر خانم حقیر به بنده فرمودند که شخصی نذر کرده که اگر دخترش در 3 کنکوری که امتحان داده یکی قبول شود مبلغی را به عنوان هدیه به حقیر بدهد . چون توسل به حضرت ایوب کرده بود بعد از مدتی مبلغی پول به من داده شد که فلان شخص دخترش در هر 3 کنکور قبول شده است و یک کوپن 4 نفره نیز به بنده دادند که من آن را به فقرا که در تهران بودند و می شناختمش دادم و خدا را سپاسگزارم .
بسمه تعالی
تابستان 82 بود که کتاب دیگری برای آستان مبارک تکیه پهنه کلا شروع کردم به نوشتن و مطالب آن را از کتاب های مختلفی جمع آوری کردم و به صورت یک کتاب 80 صفحه ای در آوردم و آن را به چند نفری نشان دادم و آن را تایید کردند و بعد آن را به آقای حسین اسلامی - نویسنده کتاب های دانشوران ساری - مازندران ، که ایشان استاد دانشگاه می باشند و ساکن خ مدرس ساری هستند - نشان دادم ولی با صحنه عجیب و غریبی روبه رو شدم یعنی آقای اسلامی فقط معذرت می خواهم فحش و ناسزای ناموسی نداده بودند که خوشبختانه شاید شرم و حیا کرده بودند . خلاصه خیلی مطالب زننده ای زده بودد و بنده به عنوان این که یک نویسنده باید انتقاد را قبول کند آنها را با تمام وجود قبول کردم و کتابی را که با حوصله نوشته بودم دوباره شروع کردم به نوشتن البته این بار با حاج آقای غفاری ساروی که استاد بنده بودند و در مقدمه این کتاب از ایشان صحبت به میان آمد ، یک بار بازنویسی کرده و مطالب جدیدی به دست آمد که خدا را هزاران بار شکر می کنم ، این کتاب در مورد مازندران و ساری - حال و گذشته- سخن به میان آمد - ناگفته نماند که روزی در مسجد جامع ساری قبل از اذان ظهر و عصر در مکانی( راهرویی) که حاج آقای تائبی نماز می خوانند نشسته بودم که چند جوان مازندرانی آمدند و در مورد مازندران به خصوص ساری تحقیقاتی داشتند که من زیاد اطلاع نداشته و آنها را رجوع داده به آقای اسلامی و کتاب هایشان و با خود فکر کردم که اگر کتاب پهنه کلا را دوباره بنویسم در مورد مازندران و ساری بحث کنم تا حداقل جوانان مازندرانی مشکلات استان و موارد تفریحی و زیارتی و سیاحتی مازندران و ساری آشنا شوند . به هر حال بعد از مازندران و ساری در مورد پهنه کلا سخن به میان آمد و ما تا جایی که توانستیم در مورد تکیه پهنه کلا تلاش و کوشش کردیم ، در مورد تاریخچه و پارچه سبز رنگ سخن زیادی به میان آمده تا حدودی مردم مازندران و ساری تاریخچه پهنه کلا که برایشان خیلی گُنگ و نامفهوم بود یعنی از شجره نامه آن ، برای آنها مشخص شد یعنی حدود 70 - 80 درصد که خدا را شکر می کنم که تا حدودی مردم را از این سردر گمی نجات داده ایم . بعد از نوشتن و ویراستاری که حاج آقای غفاری ساروی انجام داده بودند کتاب را دوباره پاک نویس کردم . یعنی حاج آقای اسلامی که اشکالات فراوان گرفته بودند و حرف هایی زده بودند کتاب را دوباره با مطالب جدیدی نوشته و بعد از یک دور کامل با مطالب جدیدی که بود تحویل حاج آقای غفاری ساروی مسئول انتشارات شوق ساری دادم که ایشان با عنایت و کرامت کامل آن را ویراستاری کرده ، من آن را پاک نویس کرده و به تایپیست دادم بعد از نگاه کردن ورقه های تایپ ، غلط های آن را گرفتم و این زمانی بود که در تابستان یا خرداد ماه 82 بود که در مشیریه خ سازمان آب زندگی می کردم . بعد از یکی دو ماه در قم رحل اقامت گزیدم .
برای غلط گیری دوباره آن را به مرحوم عبدالحسین محمدیان رباطی که ساکن بهشهر روستای خلیل محله بود نشان دادم و ایشان با بزرگواری تمام مطالب را به دقت مطالعه و غلط گیری نمودند . در ضمن یاد آور می شوم طلبه مرحوم عبدالحسین محمدیان رباطی در تاریخ 17/ 10 / 83 بعد از زیارت عاشورایی که در منزل ما واقع در قم نیروگاه خ مالک اشتر بود ، به منزل خودشان رفته که ساعت 3- 4 صبح به علت آتش سوزی به تهران منتقل و در تاریخ 22/10 / 83 دار فانی را وداع گفته و در قبرستان خلیل محله ( رباط ) بهشهر به خاک سپرده شدند . روحش شاد و با مولایش امام حسین علیه السلام محشور گردند . بعد از غلط گیری به ایشان عرض کردم که نام کتاب مرا هم انتخاب کنند که ایشان بعد از چند اسم نام اعجاز عشق را انتخاب کرده و من هم خیلی خوشم آمد . بعد از مدتی برای چاپ که می خواست برود حاج آقای غفاری نام کتاب را به اعجاز ولایت تغییر داده و کتاب در تابستان 82 به چاپ رسید که انتشارات آن را نشر حبیب قم به عهده گرفته اند و در تیراژ 5000 نسخه به چاپ رسید البته با کیفیت بهتر و با مطالب جدید که فکر می کنم به لطف خدا و امام حسین علیه السلام یک کتاب جامعی شناخته شده باشد که تا حدودی کار ما مردم مازندران و ساری را حل کرده باشد که این جانب خدای سبحان را سپاسگزارم و از همه دوستانم که به این حقیر لطف فرمودند به خصوص از مرحوم محمدیان - رحمةالله علیه - حاج مجید ماشین چیان ، حاج آقای سید حسن موسوی پهنه کلایی ،حاج آقای غفاری ساروی، حاج آقای اسلامی تشکر و قدردانی می نمایم . در ضمن نوشتن این کتاب در شهرستان قم بوده که باز برای اصالت مازندرانی و ساروی مقدمه آن را به نام ساری زده ام البته با مقدمه جدید که آن را نوشته بودم .
بسمه تعالی
در حوزه علمیه علم الهدی واقع در خیابان آب منگُل واقع در خیابان ری نرسیده به چهار راه سیروس ( بازار ) در پایه پنجم حوزه درس می خواندم استادی داشتم به نام حاج آقا رضا کاشانی که واقعاً دوستش داشته و هنوز هم دارم . در درس اخلاق که اکثر روز های سال مربوط به روز چهارشنبه بود شرکت می کردم روایاتی را برای ما طلبه ها می خواند و الحق و ا لانصاف منبری مشهوری بود - ناگفته نماند که 2 برادر دیگر آقا جواد و آقا محمد مهدی در دروس حوزوی سر آمد بعضی از استادان تهران و شهرستانها بودند که هر 3 برادر شخصی می باشند و لباس مقدس روحانیت را نپوشیده اند . - به فکرم خطور کرده بود که اگر عمری باقی بماند یک طوری دل حضرت زهرا سلام الله علیها را شاد کنم، نمی دانستم چه کار کنم تا اینکه بعد از چند روز به این فکر افتادم که برنامه نهم ربیع الاول که به نام عید الزهرا در میان شیعیان مشهور می باشد بنویسم . آمدم از آیات و روایات مطالبی را جمع آوری کرده و بصورت یک جزوه بیست صفحه ای در آوردم که البته نصف مبلغ آن را حاج آقا رضا کاشانی از درآمدی که مردم بابت مصارف کارهای خیر به او می دادند به این حقیر داده بودند تا جزوه را به چاپ برسانم و باقی مبلغ را خودم داده ام البته این جزوه باز بهتر از غدیر و علی علیه السلام بود - البته از لحاظ تایپ و تکثیر آن - بر آن شدم تا نامی برای جزوه انتخاب کنم که خوشبختانه بعد از کنگاش و جستجو در روایات ، نام آن را غدیر ثانی نامیدم که نام خوبی هم برای این جزوه و این مطالب که از آیات و روایات بوده است ، انتخاب شده است . این جزوه در 200 نسخه تکثیر نمودم که به خاطر اینکه مصالح مملکت و شیعیان در آینده خطری نبوده باشد از تکثیر آن جلوگیری نمودم و فقط 200 عدد را بین دوستان و اقوام خاص توزیع نمودم و دیگر موفق به چاپ و تکثیر و توزیع آن نشدم که ان شاءالله در سال های بعد که اگر توانستم توزیع نمایم .
به هر حال این جزوه ناقابل را در تهران نوشته و تکثیر نموده و با بعضی از دوستان که صاحب قلم بوده اند مشورت هایی نمودم که بعضی ها موافق و بعضی ها مخالف بودند که باز هم از تکثیر آن جلوگیری به عمل آمده ، ولی از صاحب العصر و الزمان - ارواحناله الفدا - معذرت می خواهم که اگر نتوانستم حق مادرش حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را به جا نیاورده ام و در حقشان کوتاهی نموده ام مرا ببخشند و قلم عفو بر اعمال سیاه بنده بکشند و ثواب این جزوه را به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها و فرزند برومندش مهدی موعود علیه السلام نمودم که مورد قبول آنها بیافتد. ان شاءالله
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان . این ها خاطراتی است که درسال 88 در مورد کتاب قبله هفتم که در همدان برایم اتفاق افتاده رو براتون به طور خلاصه وار عرض می کنم:
ساعت 8 صبح 25/7/88 از منزل به سمت محل درس به راه افتادم . ساعت 5/8 بود که زنگ گوشی موبایلم به صدا در آمد .
از همدان بود . خانمی که بعد ها فهمیدم سرکار خانم حیدر پور نام داشتند با من تماس گرفتند و گفتند کتاب قبله ی هفتم پرسش های شما و پاسخ های امام رضا علیه السلام در هفتمین جشنواره کتاب سال رضوی و دومین دوره انتخاب سال کتاب رضوی استان همدان برگزیده شد وشما باید در تاریخ 2/8/88 به همدان تشریف بیاورید.
آن روز خیلی خوشحال بودم که کتاب قبله هفتم به لطف و عنایت خدا و امام رضا علیه السلام برگزیده شد ؛ چرا که حدود یک ماه قبل کارت دعوت از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد همدان به منزل ما ارسال شد و من یک نمونه از آثارم را برای آنان نفرستاده بودم . می دانید چرا ؟ چون سال قبل تایپ شده کتاب را فرستادم و مورد قبول واقع نشد و از آن طرف هم نور چشمی و روابط و.... نوبت به ما نمی رسید و نمی دانم چرا امسال نوبت به ما رسید . باز هم خدا را شکر می کنم . شماره ای که آنان با من تماس گرفته بودند را در موبایلم سیو و ذخیره نمودم تا در مواقع ضروری با آنان تماس داشته باشم ...
دو روز بعد یعنی دوشنبه با خانم حیدر پور تماس گرفتم و گفتم حالا که کتاب برگزیده شد آیا خانواده ام را هم می توانم بیاورم یا نه ؟ ایشان هم در جواب به من گفتند باید با مسئولین صحبت کنم و جواب را به شما اطلاع می دهم .
روز چهار شنبه دوباره تماس گرفته و فرمودند که آنها گفتند نمی شود ، ولی امیدوار باشید و تا این موقع به خانواده ام چیزی صحبت نکرده بودم . خانم حیدر پور دوباره تماس گرفتند و گفتند آن ها 50 – 50 هستند ولی شما خانواده را بیاورید . به ایشان گفتم هزینه هتل با تمام غذا و امکانات چند می شود ؟ و ایشان به من گفتن فردا جواب خواهم داد .
روز 5 شنبه خانم حیدر پور تماس گرفته ، فرمودند ، هزینه هتل دو شب غذا ، حدود هفتاد هزار تومان است و من هم به ایشان گفتم اشکالی ندارد اگر اداره قبول کردند که چه بهتر ، و گرنه از جیب مبارک خودم می دهم . شنبه 2/8/88 ساعت یک بعد از ظهر همراه خانواده از منزل به سمت ترمینال حرکت کردیم . ساعت 5/1 سوار اتوبوس ولوو به سمت همدان ، پایتخت تمدن ایران زمین که واقعاً میدان امام آن جای جذاب و قشنگ و زیبایی بود و تا به این سن و سال که رسیده بودم و حدود 20 – 22 استان را هم رفتم . چنین معماری زیبایی تا به حال به چشم خود ندیده و لذت نبرده بودم حتی به شمال خودمان مازندران که به معماری قشنگ آن جا نمی رسید ، البته شمال زیبایی بهشت را دارد و همدان زیبایی کاخ و ساختمان های قشنگ ، خلاصه سر شما را به درد نیاورم . ساعت 5/5به ترمینال همدان رسیدیم . ماشین های دربستی هر کدام یک کرایه ای را می گفتند یکی از با انصاف ها پیشنهاد هزار تومان داد که بدون چک و چونه سوار شدیم . هم ارزون بود و هم هوای آنجا بارانی بود و باید تا سرما نخوردیم می رفتیم .
رسیدیم به هتل بین المللی باباطاهر ، هتلی که به ظاهر خیلی قشنگ بود اما در باطن ایراد هایی داشت که در جای خود ، از آن بحث و سخن به میان می آورم .
وارد هتل شدیم ، کارمند های هتل خیلی تحویل مان گرفتند وقتی به سمت حسابداری رفتیم، گفتند فقط شما در لیست مهمان هستید وخانواده جزو لیست نیستند . به آنان گفتم مسئول اداره شان کیست و کجاست که با آن ها صحبت کنم و او هم گفت آقای احمدی ، الان این جا بودند و رفتند و نیم ساعت دیگر می آیند .
من هم از فرصت به دست آمده ، رفتم به طبقه زیرزمین نمازخانه ، نماز مغرب و عشا را خواندم . حالا نگو که خانم هم پایین آمد و کمی ناراحت – موضوع چیه ( موضوع این بود که حسابداروقتی برگشت و گفت خانواده شما جزو لیست مهمان نیستند باید بدون غذا ، شبی هفتاد هزار تومان بپردازید و من گفتم که حالا این طوری و خانواده هم ناراحت نشوند ، ملی کارت را در آوردم و گفتم بفرمایید از حساب موجودی در این کارت کم کنید که خوشبختانه دستگاه هم قبول نکرد و کارت خودم را پس گرفتم). ایشان هم موضوع پول هتل را یاد آوری نمودند و من هم به او دلگرمی و خوش بینی می دادم .
نیم ساعت نشستیم و تمام مردمی که آنجا بودند ما را تماشا می کردند و ما شده بودیم تابلوی هتل . خدا برای هیچ بنده مسلمانی نیاورد . خیلی پیش خانواده ام شرمنده شدم . لحظه ی سختی بر من گذشت انگار چند روز مرده بودم .
معذرت می خواهم رفتم دست به آب . خانم زنگ زدند و گفت مرا به ترمینال بفرست و بروم قم . من سربار تو شدم مرا ببخش و داشت می رفت که به او گفتم حالا که این طوریه ، ما بریم یک مسافر خانه ، و شب را آنجا بگذرانیم و صبح با هم برویم قم . من نه تشنه جایزه هستم و نه تشنه لوح . چون سال گذشته مولف و نویسنده برتر استان خودم یعنی مازندران شدم و برایم زیاد تاثیری نداشت خدا می داند که رضایت زن و فرزندم بالاتر از این ها بود .
تو هوای بارانی شدید آن شب ، هر طوری بود ماشینی را دربست اجاره کرده و به طرف مسافرخانه ای که در میدان امام خمینی ( ره ) داشت رفتیم . مسافر خانه بدی نبود، اما داخل اتاق که می رفتی بوی بد سیگار و ... آدم را اذیت می کرد . حالا داستان مسافرخانه که چطور ما را قبول کرد و می گفت شما زن و شو هر نیستید باید شناسنامه داشته باشید و کارت ملی را قبول نمی کرد ، بماند که آن داستان مفصل و جداگانه ای را می طلبد .
به خانم گفتم می خواهم برم بیرون کاری دارم . بیرون آمدم به 118 زنگ زدم و شماره هتل را گرفتم و بعد از چند دقیقه ، با خانم صحبت کردم و گفتم آقای احمدی نیامدند و در جواب گفتند هنور نیامده اند و من شماره آقای احمدی را از ایشان خواستم که لطف فرمودند به من دادند و من با آقای احمدی تماس گرفتم و گفتم موضوع از چه قراره و حالا مهمان نوازی شما ، و موضوع مکالمه من با خانم حیدر پور را نیز به ایشان عرض کردم که لطف فرموده به من گفتند همه این ها حل می شود و شما یک ساعت دیگر یعنی ساعت 5/8 بیا هتل و ما در خدمت شماییم و از شما پوزش می طلبیم و ان شاء الله ما از شما پذیرایی گرمی می کنیم و الحق والانصاف مهمان نوازی های همدانی ما را به حد وجد و کمال رسانده بود . دست همه درد نکند .
تو این فرصت یک ساعته ، به داخل شهر رفتیم و گردش نمودیم به بازار چه ، پاساژ و ... نگاهی انداخته و لذت می بردیم علی الخصوص نماهای دور میدان امام خمینی ( ره ) که واقعا جذاب و بسیار دل نشین بود .
ساعت 5/8 به همراه خانواده وارد هتل شدیم ولی خبر از آقای احمدی نبود و ما هم شدیم تابلوی چند نقش و نگار مسافران و کارمندان هتل . یکی از آقایان که نماینده فرمانداری بود فکر کنم آقای سارمی زاده یا سارمی ، ایشان موضوع را دریافتند و با آقای احمدی تماس گرفتند و فرمودند حدود نیم ساعت دیگر می آیند که سرانجام آقای احمدی تشریف آوردند و به کارمند و حسابدار هتل فرمودند که من و خانواده ام را اتاقی داده و در آن جا بمانیم . و تمامی هزینه ها را هم خود اداره فرهنگ و ارشاد استان متقبل نموده است .
وارد اتاق شدیم اتاقی کوچک ، نقلی، سه تخت خوابه ، تلویزیون و یخچال دار ،حمام ، اما دو ایراد در این ( هتل ) اتاق : 1 – نداشتن دستشویی اسلامی – ایرانی . یعنی توالت های منزل خودمان که معذرت می خواهم باید لخت شوی و ... دستشویی آن فرنگی بود . ما را چه به فرنگی . تو ایران حداقل در کنار دستشویی ایرانی ، فرنگی باشد نه این که بعضی ها اصلا نمی دانند چطوری ... ( بقیه حرفها خوب نیست آدم بزنه ، خودتون تا آخرش رو بخونید).
به خانم گفتم شام که نخوردیم بیا بریم پایین شام بخوریم . جای شما خالی ، هر چه می خواستی می توانستی بخوری ولی ما که به بادمجان و کدو و گوجه و تخم مرغ و قیمه و قورمه سبزی و ماکارانی علاقه داشتیم و یک عمر خورده بودیم غذای آن جا ، هیچ مزه ای نداشت مگر آن که به شکمت بگویی دو سه روز غذای متفرقه بخور تا بعدا بریم سر جای اولمان یعنی همان غذاهای خانگی . البته چنین هم بود که از روز اول مریض شدن سنگین خانم همانا و افتادن و غذا نخوردن همانا .
غذا را جای شما خالی نوش جان کردیم و آمدیم اتاق . کمی با بچه بازی کردم . کربلایی علیرضا تا بحال آنقدر روی تخت ها بازی نکرده بود . خیلی خوشحال از این که فرصت بدست آمده را مغتنم و من هم چیزی به او نمی گفتم .
قرار بود که ساعت 9 صبح حرکت کنیم و صبحانه ساعت 7 بخوریم که ما صبح دیر بیدار شدیم یعنی بعد از نماز صبح که حدود ساعت 5 – 5/5 خواندیم خوابیدیم و ساعت 45/8 بیدار شدیم و ساعت 9 حرکت به سوی سالن همایش .
نوبت اهدای جوایز رسیده بود ، ناگهان کربلایی علیرضا گفت بابا من دستشویی دارم حالا چکار کنم ، ولی بچه برایم مهم بود و اگر خدایی نخواسته تو شلوار خودش می ریخت آبروریزی شدیدی به وجود می آمد ، او را به پایین سالن همایش بردم و کار را به اتمام رسانید .
خانمم آمد و گفت :دارند جایزه ها را می دهند سریع برو بالا .
زیر شلوار بچه را پوشانیدم ولی شلوارش را به عهده مادرش گذاشته و سریع به طرف سالن همایش رفتم . بعد از چند لحظه نام مرا خواندند . ناگفته نماند که اول با شروع دو سکه بهار آزادی و در وسط با نیم سکه و یک سکه . قلب من می تپید و می گفت نکنه تو هم نیم سکه بگیری ، زیاد مهم هم نبود اصل برگزیده شدن کتاب و افتخاری دیگر از طرف خدا و اهل بیت علیهم السلام به من بود . حالا هم دروغ نگفته باشم کمی دلهره داشتم که با خواندن و گفتن دو سکه و لوح جشنواره به نام من ، از خوشحالی نمی دانستم چکار کنم . با تشویق حضار محترم ، به طرف سکوی همایش رفتم ، با نفر اول ، دوم ، سوم و چهارم احوالپرسی و تشکر می کردم که ناگهان مجری برگشت و گفت : مثل این که همراه هم دارند ، به پشت سر نگاهی کردم چشم شما روز بد نبیند ، کربلایی علیرضا با همان زیر شلوار به بالای سکو آمد و همه حضار هم با خنده او را تشویق می کردند و من نیز او را بوسیده و لوح را به او داده و تندیش جشنواره را گرفتم و با سپاس از آنان به طرف جایگاه روانه شدم ، ناگفته نماند که سکه را بعد از تمام شدن جلسه به من دادند .
بعد از اتمام اهدای جوایز نوبت عکس های یادگاری فرا رسید و همه با هم عکس های یادگاری گرفتیم . روز به یاد ماندنی برایم به ثبت رسیده بود . ساعت حدود 6-5/6 با خداحافظی و چند عکس یادگاری دیگر و تشکر از برگزار کنندگان همایش ، به طرف هتل روانه شدیم .
بارانی شبییه باران مازندران در شب بی ستاره در آسمان پایتخت تمدن ایران زمین شروع به باریدن گرفت و ما بی بهره از بعضی مکان های زیارتی و سیاحتی .
به خانم گفتم بیا بریم به گنج نامه و او هم قبول کرد و رفتیم گنج نامه . جای خیلی قشنگ و زیبا و با محیطی کاملا طبیعی و با صفا ، در دل شب با آن همه جذابیت خاص ، فقط توانستیم آثاری از آن را ببینیم و البته چیزی هم میل نمودیم که باز هم جایتان
خالی ..
آمدیم که ماشین بگیریم ولی باور کنید تو باران شدید ، که فقط توکل مان به خدا بود ، یک رنوی پی کی ، که دو جوان خوشبخت و تازه عروس و داماد ، ما را در آن وضعیت دیده بودند ما را سوار بر ماشین کرده ، به طرف هتل حرکت کردیم . چرا که کرایه رفت به گنج نامه سه هزار تومان بود ولی برگشت آن با خدا . از شانس خوب و مهمان نوازی آنان ، بنده های خوب خدا از ما چیزی نگرفتند و ما با تشکر از آنان وارد هتل شدیم .
مریضی خانم شدید و شدید تر می شد ساعت حدود 8-10 به اتفاق آقایان کمال السید ، سید کرامت حسین ، جلیل عرفان منش و مهدی خدامیان جلسه خوب و با صفایی را تشکیل و از نقطه نظرهای همدیگر بیشتر استفاده و بهره را می بردیم .
ساعت 10 برای خورردن شام به اتفاق خانم به رستوران رفتیم . بعضی از دوستان هم زودتر شام خورده بودند مثل آقای مسلم ناصری که به اتفاق خانواده آمده بودند و ... و بعضی ها هم مثل ما و آقای عرفان منش تازه می خواستند شام بخورند که از آنان خداحافظی نموده به طرف اتاق روانه شدم .
ساعت 12 نیمه شب حال خانم بیشتر به وخامت می رفت و اشکال دیگر هتل : نداشتن یک عدد قرص و یا وسایل امدادی دیگر بود که حتی بعضی از کارمندان ناراحت هم بودند و می گفتند مثلا اگر از دست ما ایرانی ها خونی بیاید با پارچه و دستمال می بندیم ولی اگر یک چینی که حضور داشتند ، از دست آنان خونی بیاید چه بگویم ؟!!
با توکل به خدا ، یک قرص از داخل کیف پیدا کردم و به خانم دادم او هم کمی آرام شده تا برای برگشت به شهر قم ، صبح روانه ی سرزمین نور شویم .
ساعت 7 صبح به اتفاق آقای کمال السید که ماشین داشت ، آقای خدامیان و من و خانواده ام به طرف شهر قم حرکت کردیم و ساعت 12 وارد شهر قم شدیم .
داستان و حوادثی در این دو روز اتفاق افتاده که من فقط به بعضی از آن موارد اشاره کردم و بعضی ها را هم به علت خسته نشدن شما خوانندگان عزیز ننوشته ام .
به امید روزی که شما هم در تمامی مراحل زندگی تان مورد لطف و عنایت حضرت باری تعالی و ائمه معصومین علیهم السلام قرار گرفته باشید .
بسم الله الرحمن الرحیم
قال الله تبارک وتعالی:{ وَیَضَعُ عَنهُم إصرَهم ُوَالاَغلالَِ الّتیِ کانَت عَلَیهِم:اعراف/157}
در این آیه خداوند می خواهد توسط رسولش خرافاتی که در بین مردم رواج پیدا کرده است را از بین ببرد و مراد از اغلال غل و زنجیرها و اوهام و خرافاتی است که عقل و فکر را از رشد و نمو بازداشته است.
حال افتخارات پیامبر بزرگوار ما در این زمینه چند چیز است که من به دو مورد آن اشاره می کنم:
یک: من پیامبر آمده ام که قدرت فکری بشر را تقویت کنم.
دو: با هر گونه خرافات به هر رنگی که باشد حتی اگر به پیشرفت هدفم کمک کند
سرسختانه مبارزه می نمایم.
با فرا رسیدن ایام نوروز باستانی بازار خرافات هم گرم میشه ؛علی الخصوص بازار اینکه چه کسی بیاد و سال خونه ما را افتتاح کنه.
در این میان بعضی خرافات مثل بی بی سه شنبه که در مازندران ما توسط یک عده از زنان بیکار و خرافه پرست رواج پیدا کرده ،بازار استخاره عید نوروز نیز توسط زنان بیکار و خرافه پرست هم کم کم رواج پیدا کرده است که البته مردان هم گاهاً توسط این دسته از زنان تحت تأثیر قرار گرفته اند.
صحبتی که من از مادران و پدران عزیز و گرانقدرم دارم اینکه:
سال تحویل رو اگه سعی بشه از سادات استفاده کنند خیلی خوبه و اگر سادات نبودند غیر سید و آنهم از خانواده خودشان شروع کنند نه اینکه استخاره کنند که اگر فلان استخاره برای فلان بچه خوب اومد اون پا قدمش و سال خوب از اون استخاره است و اگر برای بچه های دیگه بد اومد اون ها تو خونه منزوی بشن واین کاملاً اشتباهه.
با این حال این نوع استخاره هیچ محلی از اعراب نداشته و تا ابد هم نخواهد داشت و تلاش پیامبر بزرگوار ما هم این بود که:
مردم بنده حقیقت باشند نه بنده افسانه و خرافات.
در پایان فرا رسیدن ایام نوروز باستانی را به تمامی شما دوستان تبریک عرض می کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از کلاس درس به مدرسه دارالشفاء رفته بودم .در آن جا چشمم به یک عبارت زیبایی ازعلامه حسن زاده آملی افتاد و حیفم آمد آن عبارت را برای شما دوستان بازگو نکنم.
در سطر جمله این عبارت نوشته بود: رهبر عظیم الشأن را دوست بدارید،او دلداری است که دنیا شکارش نکرده.
اما عبارت مطالب:
علامه حسن زاده آملی یکی از علمای برجسته و سرشناس حوزه علمیه قم که به جهت مراتب علمی و عرفانی و از پایه های حوزه علمیه به شمار می رود در انتهای یکی از جلسات مهم خود عبارات مهمی را درشأن رهبر معظم انقلاب بیان فرمودند.
رجا نیوز متن سخنرانی علامه حسن زاده آملی پیرامون سجایای رهبر معظم انقلاب را منتشر کرد.
رهبر عظیم الشأن تان را دوست بدارید، عالمی عادل، رهبری مؤمن ِ موحد، دلداری انسان ربانی، پاک و منزه که دنیا شکارش نکرده و این نعمت عظیم را خدا به شما عطا فرمود. قدر این رهبر ولّی را بدانید وهمین عبارت که سرور عزیزم جناب استاد حدادعادل ارائه دادند،رهبری ولّی الهی است،
این انسجام ما تکلیف شرعی ماست. مبادا آقایان {این مبادا را توجه داشته باشید} مبادا آقایان! اول انقلاب یادتان هست چند فرقه برخاستند و می خواستند کشور را تجزیه کنند؟! حواستان جمع باشد. مبادا این وحدت ما را ،این جمعیت ما را، مبادا این کشورعلوی ما را، مبادا این نعمت ولایت را از دست شما بگیرند.
خدایا به حق پیغمبر و آل پیغمبر سایه این بزرگ مرد، این رهبر اصیل انقلاب اسلامی حضرت آیت الله معظم خامنه ای عزیز مد ظله العالی را مستدام بدار.
الهی آمین الهی آمین آمین بعدد کلماتت آمین
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان عزیز
با عرض تسلیت به مناسبت شهادت امام حسن عسگری علیه السلام وایام شهادت حضرت محسن بن علی علیه السلام و همچنین تبریک به مناسبت به امامت رسیدن دردانه گرانقدر امام حسن عسگری؛ مهدی موعود و دستگیری شرور منطقه سیستان و بلوچستان «عبدالمالک ریگی».
من 2 سال پیش در منطقه ریگی در شهرستان «ریگان» از توابع بم در استان کرمان به امر تبلیغ در دو مراسم مذهبی {رمضان و محرم }در آنجا مشغول بودم منطقه ای که می گفتند آنجا در اختیار و تحت نفوذ عبدالمالکه و امنیت جانی در آن مکان نیست.
خلاصه من که برای تبلیغ رفته بودم چیزی جز خوبی مردمان آن منطقه ندیدم و هر چه بدی شنیدم از گروهگ معاند نظام یعنی همین عبدالمالک شنیدم و بس؛لذا وقتی امروز صبح 4/12/88 ساعت هشت و چهل و یک دقیقه خبر دستگیری آن شرور را از منطقه ریگان به من دادند خیلی خوشحال شدم و بعد تبریک مجدد از نحوه دستگیری سؤال نمودم که برای شما دوستان عین آن جملات را خواهم آورد:
{{سلام
نامبرده در اروپا دیداری داشته و با مسعود رجبی می آید به عربستان و پرواز به پاکستان و سربازان امام زمان علیه السلام « سپاه قدس» همراه او سوار می شوندو در حریم هوایی ایران که می رسند دستور فرود اجباری به خلبان در فرودگاه بندرعباس داده می شود که ابتدا خلبان امتناع می کند ولی با تهدید رو به رو می شود و بعد از دستگیری عبدالمالک هواپیما را آزاد می کنند که به مقصد خود یعنی پاکستان برود}}.
این ها جملاتی کوتاه ولی پرمحتوایی بود که دل امامان معصوم علیهم السلام را ،ملت عزیز ایران و همچنین روح شهدای عزیزی که توسط این جانی پست فطرت شاد گردید، باشد که یک خسته نباشی هم به سربازان گمنام امام زمان هم بگوییم دست هم? شما درد نکند که دل همه مسلمانان علی الخصوص شیعیان را شاد نمودید
ممنون شماییم خدا قوت.