بسم الله الرحمن الرحیم
داستان واقعی است.خوشبختی را می توان دوباره یافت.
نمی دانم چه بگویم و ازکجا شروع کنم.در سال 1373 با همسر شهیدی ازدواج کردم که دارای دو فرزندبه نام میثم و محمد بود. میثم 9سال و محمد 7سال داشت. مثل گل آنها راپرورش دادم تا این که بعداز چند سال خودم نیزدارای فرزند شدم و چونکه روز شهادت حضرت علی علیه السلام بودنام آن را علی گذاشتم و شاید باور نکنید که من در آن زمان قاری قرآن و مؤذن بوده،در تابستان با کمک مربی به نام نبی محسنی که ازطرف سازمان تبلیغات اسلامی طرح اوقات فراغت و کودکان بی بضاعت را درس می داد، همکاری و سپس صوت قرآن و اذان نیزیاد بچه ها می دادیم.
سال 82 متأسفانه در روز22/2/82برادرم به نام مرحوم یوسف که در سال سوم دبیرستان درس می خواندبه علت شیرجه در حال شنا منجر به ضربه مغزی شدو بدرود حیات گفت.در تاریخ 18/10/82برادر بزرگم نیز به نام مرحوم ایوب به علت وفات یوسف دست به عمل خودکشی زده،من دیگر طاقت و تحمل از دست دادن دو برادر در یک سال را نداشته،با افراد ناباب و خلاف آشنا و رفیق شده،به طرف مواد مخدر از جمله حشیش و تریاک و... کشیده شدم.نظر به اصطلاح دوستانم این بود که استفاده ازاین مواد به اعصاب کمک کرده و دوری برادران را نیز فراموش،درنتیجه معتاد شدم.
ادامه مطلب...