سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این قرآن ریسمان خدا و نور روشن گر و درمانی سودبخش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
جمعه 87 تیر 21 , ساعت 2:16 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

انسان زمانی که متولد می شود با یک فطرت و سیرت پاک پا به عرصه گیتی قدم می نهد.

 انسان تا زمانی که بالغ و به سن تکلیف شرعی نرسیده باشند پاک و معصوم هستند؛

به این معنا، خداوند متعال از گناه آنان به طوری که خودشان نیز متوجه نشوند سرپوشی

 کرده، عیب و عیوبشان را بر هیچ کسی آشکار نمی کنند؛ چون به خودش لقب

ستار العیوبی را داده است.حال ؛اگر همین انسان از تکلیف خود گذشته و پا به

عرصه ی جوانی و یا پیری نهد،دچار لغزشها شده، و یا مکتب او بر خواسته از یک

مکتب پوچ و بی اساس و بی مذهبی بوده باشد، اینجا باید چکار کند؟ آیا راه

برگشتن برای او هست؟!آیا اگر برگشت کند خانواده، اقوام، دوستان، و یا

هم مذهب و هم کیشان مذهبش به او چه می گویند؟! سرزنش و توبیخ،

و یا آفرین، آفرین گویان به او و انتخاب یک مذهب اساس و ریشه دار

 و با معنویت؟! کدامشان؟!

داستان این موضوع، یک داستان خیالی و پوچ نیست بلکه یک واقعیت مهم

که در زمان تبلیغ این حقیر در یکی از زندانهای محروم کشور صورت گرفته

 و رخ داده، و خدا را شاکرم از این بابت که توانسته ام با روایات

ناب اهل بیت علیهم السلام ، واسطه شیعه شدن به یک بنده ی گناهکارش

 که از فرقه ی دیگر به مذهب اثنی عشری و کاملی دست پیدا کرد، قرار داده و

 این را نیز خود می دانم  که من هیچ بودم و هستم و همه را مدیون لطف و إحسان

 و بزرگواریش نسبت به خود می دانم.

اما آن واقعیت:

برای تبلیغ و احکام اسلام در رمضان 1385 به یکی اززندانهای محروم کشور

دراستان ایلام رفته بودم.برای بار اولم بود که در این سن و سالَم، زندان ،

محیط زندان ، زندان بان(پاسیار) و…را می دیدم،خیلی برایم جالب و

 دیدنی بودکه بدانم زندان چیه؟ زندانی کیه؟! و این که در تلویزیون شاهد آن

 هستیم واقعیت دارد یا نه؟ ولی من برای بار اول آن دوره ی یک ماهه که حکم

مأموریت تبلیغی ام به آن مُهر خورده بود را تجربه می کردم،وارد محیط زندان شدم.

بعد از احوالپرسی روانه ی محیط زندان شدم  نمی دانم که چطور شد حالم داشت

بر می گشت-معذرت می طلبم، حالت تهوع به من دست می داد- که ناگهان با

راهنمایی یکی از پاسیارها، مرا به بیرون از محوطه بند منتقل شدم که الحمدلله

 بعد از مدتی حالم بهتر شده کم کم به محیط آنجا عادت کردم به طوری که بعضی

 از شب ها ساعت 12 شب می رفتم و تا ساعت 3-2 نیمه شب با زندانیان(مددجویان)

 گرم صحبت و به حرفهای آنان گوش می دادم.

روزها برایشان احکام،منبر،نمازجماعت و… می گفتم.در پای منبرم به غیر ازشیعه ها،

ازبرادران اهل سنت شافعی مذهب، اهل حق و شیطان پرست نیز بودند که واقعاً

صحبت در چنین جایی که هم چندگروه و فرقه مذهبی و غیر مذهبی و هم کسانی

که اهل خلاف سبک و سنگین بودند اعم از قتل، زنا و علی الخصوص معتادین به

 مواد مخدرخیلی سخت و دشوار بود.ولی به لطف خداتوانسته بودم تاحدودی  

نظرات بعضی از گروها و مذاهب را به شیعه دوازده امامی جلب کنم.شب قدر،

شب 21 شده بود.شب مهم شیعه ها. مجلس عزا بر پا شد. بعد از تمام شدن

 مجلس،ناگهان یکی از برادران اهل حق  تشریف آوردند و فرمودند:حاج آقا!

می خواهم یک مطلب مهمی را برایتان عرض کنم. من هم جواب دادم: در خدمت 

شما هستم.

این مددجو را به همراه خودم به حیاط خلوت زندان آوردم و مثل دو تا رفیق با هم

صحبت کردیم که در نهایت ایشان برگشتند و گفتند: حاج آقا! می خواهم شیعه شوم

 و از امشب هم رسماً شیعه می شوم، اما قبل از شیعه شدنم می خواهم

خدمتتان عرض کنم که من شیعه می شوم اما دلم هوای مشهد امام

رضا علیه السلام کرده، دوست دارم به آن جا بروم.هر وقت که اززندان نجات پیدا کردم

می روم خدمت امام رضا علیه السلام، به پا بوسی ایشان و عرض ادب می کنم.

بنده ی خدا راست می گفت مادرش شیعه بود، پدرش اهل حق، همسر و

خانواده همسرش نیز شیعه. ولی او به اتفاق پدر و اعضای خانواده، از مذهب

 و گروه اهل حق بودند، گروهی که نه شیعه بودند و نه اهل سنت، به قول امروزی ها،

علی اللهی های چند فرقه ای.

بعد از آن شب، که ایشان شیعه شده بودند فردایش خدمت مدیر نمونه زندانهای کشور

 حاج آقای پیری رسیدم، موضوع شیعه شدن این شخص قاسم مرادی-

را به اطلاع ایشان رسانیدم و ایشان تا جایی که توانستند امکانات رفاهی و قول مساعدت

 و همکاری دادند که هر چه زودتر ازاد شوندکه البته بعد از  مدتی آزاد شدند و الآن نمی دانم

 ایشان خدمت امام رضا علیه السلام رسیدند یا نه، ولی هر جاهستند دست خدا به همراهش باد.

البته ناراحتی که این عزیز داشت از سرزنش های بی حد و نصاب زندانی ها و مذاهب

مختلف در زندان بود که به ایشان طعنه زده؛ چرا شیعه دوازده امامی شدی حتی از

 کسانی که به اصطلاح شیعه بودند نیز سرزنش می شنید و ایشان با قاطعیت می گفت

من با علم و اطمینان این مذهب را قبول کردم و به هیچ کسی هم ربطی ندارد.

در مدت کوتاهی که در زندان بودم ایشان را در صف جماعت می دیدم و با ایشان انس گرفته

 بودم و احکام را کم کم به ایشان می آموختم؛ چرا که یک نفر به دوستان علی علیه السلام

 و خاندان مظلومش اضافه شده و باعث خوشحالی آنان را نیز فراهم گردید.

یادم نمی رود که روزی پدر خانم ایشان از شهر دیگر آمده به عیادت و ملاقات داماد

تازه شیعه اش آنها را وارد داخل صحن حیاط بیرون زندان آوردند که نگاه پدر خانم به من

 افتاد با دستان پینه زده و موهای سفیدش که حکایت از سن حدود 80-70 سالگی داشت

از وسط حیاط برایم ادای احترام محلی گذاشت یعنی خوشحال و با دستان همچون کبوتران

در آسمان به پرواز در آمده تکان می داد.

بلآخره، مأ موریت خوبی برایم رقم خورد؛ چراکه با عنایت خداوند و الطاف و نظر

اهل بیت علیهم السلام حداقل  یک نفر را دوست و محب آنان کرده،امید آن دارم که  بنده

 را نیز به دعای سحرشان فراموش  نکنند، و ما را در دنیا و آخرت مورد شفاعت دهند.

و درود و رحمت بر کسی که ازحق پیروی و تبعیت کرد«می کند».



لیست کل یادداشت های این وبلاگ