سلام دوستان عزیزم روز 5 شنبه 2/6/91 در شهر ارجمند فیروزکوه بودم که به اتفاق خانم و پسرم در اونجا به سر می بردیم . من به خانم گفتم که یه سری هم به روستای بغل که به روستای سادات وشتان مشهور هست بزنیم و ایشان هم قبول کردن. داخل روستا شدیم و به گشت و گذار پرداختیم و برگشت هم یه سری به حوزه علمیه آنجا زدیم . وسط حوزه ریاست محترم آنجا به نام حضرت آیت الله سید عنایت الله دریاباری و شخص دیگری نشسته بودند که من وارد آنجا شده و احوالپرسی نمودم . حاج آقا از من سوال کردند که بچه کجا هستم و ... من هم در جواب خودم رو معرفی کردم و ادامه دادم که
ایشان از نحوه امتحان از من سوال کردند که من در جواب گفتم یکی رو قبول و دیگری رو انداختید.
حاج آقا که در دستش عصایی بود رو به من گفت: بیا این عصا رو بگیر و مرا تنبیه کن.
من سریع به یاد داستان پیامبر رحمت للعالمین و آن پیرمرد افتادم که پیامبر می خواست در آخرین لحظات زندگی حلال خواهی نماید، سریع به حاج آقا عرض کردم به یک شرط و آن هم ،اینکه گردن تان رو خم نمایید و تا ایشان گردن
رو پایین و خم نمودند، من هم سریع گردن شان رو بوسیدم و گفتم شاید با بوسیدن گردن فرزند حضرت زهرا علیهاالسلام خدا ما رو از آتش جهنم نجات بدهد.
از تبلیغ ماه رمضان که در بلوچستان رفته بودم و مظلومیت شیعه در آنجا به ایشان عرض می کردم ، که ناگهان اشک در چشمان مبارک شان جمع شده بود . در این هنگام پسرم کربلایی علیرضا از دور منو صدا زد که بابا نمی آیی؟
من هم گفتم یه لحظه صبر کنید و از حاج آقا و دوستش خداحافظی نمودم و سوار ماشین شدم و به ارجمند برگشتیم .