سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، آدم هفتاد ساله ای را که در رفتار و جلوه، چون جوان بیست ساله است، دشمن می دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
پنج شنبه 90 بهمن 13 , ساعت 10:56 صبح

        به نام خدای مهربانتر از مادر

آقا مجتبی سلام علیکم

از من درخواست نمودی که برایت از مرحوم داداشم عبدالحسین محمدیان رباطی چند کلمه­ای سخن به این اوراق بیاورم؛ هر چند دلم می­خواست این­ها را چندسال پیش بنویسم امّا قسمت نشد و مشکلات زمانه و ترس از انسان های وحشی صفت و حسود این اوراق بعد از 8 سال به رشته نگارش درآمد، باز هم خدا را شکر که پیر نشدم و آنها را به باد فراموشی نسپردم. ازت ممنونم که این

 لطف را در حقّ من نمودی.

این اوراق و نوشته­هایی که

 

می­نویسم به طور خلاصه و چکیده­ای از آن صمیمیت من با آن مرحوم است. درسال پنجم حوزه که در تهران درس می­خواندم و در مدرسه دیگری به نام مدرسه امام رضا علیه­السلام که در چهار راه سیروس (بازار) قرار داشت دوستان شمالی­ام در آنجا درس می­خواندند من جمله: حجج الإسلام حاج مجید ماشین چیان ساروی، سید جواد حسینی، مرحوم عبدالحسین محمدیان رباطی و ... که در حدود 100 طلبه در آن مدرسه درس می خواندند.

من که با مجید ماشین­چیان از اول ابتدایی در یک کلاس درس می­خواندیم و بچه محل هم بودیم، در تهران هم هفته­ای دو یا سه روز پیش ایشان و دیگر دوستان

 دیگرم می­رفتم و سر می­زدم.

بعضی وقت­ها سعی من این بود که شب­های جمعه یا یک شب در دو هفته منزل را خالی می­نمودم و عیالم را به منزل پدرشان که در کوچه بالاتر وجود داشت می­فرستادم و دوستانم را که در مدرسه بودند تا صبح در منزل ما می ماندند که عبدالحسین هم یکی از آنان بود. یادش بخیر که یک شب 11 نفر بودیم و چون پول زیاد نداشتیم و خرید آجیل، تخمه، فیلم و ... کرده بودیم، قرار بر این شد که یک ماشینی را دربست تا منزل بگیریم که هر یازده نفرمان در آن ماشین پیکان جا شدیم.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ