به نام خدای مهربانتر از مادر
آقا مجتبی سلام علیکم
از من درخواست نمودی که برایت از مرحوم داداشم عبدالحسین محمدیان رباطی چند کلمهای سخن به این اوراق بیاورم؛ هر چند دلم میخواست اینها را چندسال پیش بنویسم امّا قسمت نشد و مشکلات زمانه و ترس از انسان های وحشی صفت و حسود این اوراق بعد از 8 سال به رشته نگارش درآمد، باز هم خدا را شکر که پیر نشدم و آنها را به باد فراموشی نسپردم. ازت ممنونم که این
لطف را در حقّ من نمودی.
این اوراق و نوشتههایی که
مینویسم به طور خلاصه و چکیدهای از آن صمیمیت من با آن مرحوم است. درسال پنجم حوزه که در تهران درس میخواندم و در مدرسه دیگری به نام مدرسه امام رضا علیهالسلام که در چهار راه سیروس (بازار) قرار داشت دوستان شمالیام در آنجا درس میخواندند من جمله: حجج الإسلام حاج مجید ماشین چیان ساروی، سید جواد حسینی، مرحوم عبدالحسین محمدیان رباطی و ... که در حدود 100 طلبه در آن مدرسه درس می خواندند.
من که با مجید ماشینچیان از اول ابتدایی در یک کلاس درس میخواندیم و بچه محل هم بودیم، در تهران هم هفتهای دو یا سه روز پیش ایشان و دیگر دوستان
دیگرم میرفتم و سر میزدم.
بعضی وقتها سعی من این بود که شبهای جمعه یا یک شب در دو هفته منزل را خالی مینمودم و عیالم را به منزل پدرشان که در کوچه بالاتر وجود داشت میفرستادم و دوستانم را که در مدرسه بودند تا صبح در منزل ما می ماندند که عبدالحسین هم یکی از آنان بود. یادش بخیر که یک شب 11 نفر بودیم و چون پول زیاد نداشتیم و خرید آجیل، تخمه، فیلم و ... کرده بودیم، قرار بر این شد که یک ماشینی را دربست تا منزل بگیریم که هر یازده نفرمان در آن ماشین پیکان جا شدیم.