به نام خدا دوشنبه روز دوم محرم کاروان امام حسین (ع) وارد سرزمین کربلا شده بود ، دشمن هوای جنگ ، کشته شدن و به شهادت رساندن امام حسین (ع) را در سر می پروراند . عاقبت شومی در انتظار دشمنان آل محمد (ص) بود .
حدود 70 نفر شرکت کرده بودند . با طرح پرسش و سوال و بیان احکام و خاطرات و گوش به حرف های آنان ، آنان تخلیه روحی می شدند . حدود 20 دقیقه صحبت و منبرم بود . و ساعت 45/12 دقیقه نماز جماعت ظهر و عصر را برایشان اقامه نمودم . چرا که منبر باید بعد از نماز باشد و حال آنکه حال و حوصله بعد از نماز که موقع ناهار بود را نداشتند به همین خاطر قبل از نماز منبر رفتم .
ساعت 4 بعداز ظهر استراحت نمودم . ساعت حدود 15/6 – 6 نماز مغرب و عشاء را به جماعت برای سربازان اقامه نموده ، موبایلم به صدا درآمده یکی از دوستانم در تهران به نام آقا حمید بود . صحبت کردم و بعد از آن خانم تماس گرفتند ، خیلی خوشحال شدم و مقداری گلایه از کربلایی علیرضا داشتند که ایشان اذیت و خانه نشین کرده بود . شرمنده خانم شدم چرا که فرزندم او را مورد آزار و اذیت قرار داده از مراسمات محرم الحرام خانه نشین و بی بهره نمود . واقعاً شرمنده ی خانم شدم .
سگ های اطراف اردوگاه پارس کنان ، به طرف ماشین ها می رفتند . رانندگان بعضی از اتوبوس ها ، کامیون ها ، و . . . با زدن بوق های پشت سرم هم ، نظر هر تازه ، واردی را جلب می کردند چرا که آنان حتی برای یک بار هم که شده اردوگاه را تجربه و یا برای دوستانشان پیام می دادند . یواشکی وارد بند جدید شدم اخبار 30 :20 می داد ، مددجویان هر کسی یک طوری به تلویزیون خیره شده بودند ، یکی لم داده ، یکی پایش دراز کرده ، یکی با حالت مظلومانه ، یکی با حالت عمیق و . . . متوجه من شده بودند که من یواشکی به بعضی از آنها گفته بودم مزاحم کسی نشوید و به دیگران نگویید . بعد از 30 : 20 برنامه شبکه 3 که یک فیلم آمریکایی بود به همراه آنان نگاه کردم . ساعت 40/9 شب بود مراسم را شروع، زیارت عاشورا خواندم . در بین دعا خواندن متوجه شدم یکی از برادران اهل تسنن که در برنامه های ماه رمضان نیز شرکت می کرد در آنجاست و قسمت الهم خُص أنت . . . را آهسته خواندم و حدود 15 – 10 دقیقه منبر و سپس توسط یکی از مددجویان مراسم سینه زنی را شروع کردیم که با استقبال گرم آنها به مجلس شور و صفای دیگری بخشیده بود . چیز عجیب و غریبی مرا به خود متوجه کرد ؛ اشتباه می کنم یا نه ؟ خوابم یا بیدار ! خدایا چی می بینم !!! حتماً اشتباهی شده! او که از دنیا رفته! نه، اشتباه می کنم ، یک لحظه جلوی چشمانم آمده ، درست می بینم یا نه ؟ الله اکبر خدایا واقعاً همینه ؟ مددجویی شبیه مرحوم پدرم ، او مو نمی زد با مرحوم پدرم ، مات و مبهوت ، فقط به تماشای چهره ی او علی الخصوص نیم رخ او شده بودم . پدرم را به یاد آوردم ، مو صورت، موی سر ، قیافه ی او ، الله اکبر . چی می دیدم خیلی مشتاق بودم که هر طوری شده به او کمک کنم . سوال کردم اهل کجایی ؟ اهل کرج ، داستان بی گناهی اش را برایم تعریف کرد که من گوش می دادم . البته بعضی ها خودشان را معصوم می دانند ولی من هیچ کاره بودم و اصل، قاضی پرونده و وجدان خودشان بود . به او گفته بودم شماره تلفن خودت را به من بده تا من برای خانواده ات در بیرون از آسایشگاه تماس بگیرم ناگهان نمی دانم چی شد مسئول حراست به من تذکر داده اند اگر از کسی شماره تلفنی بگیری مجرم شناخه و روانه زندان خواهی شد . با آقای عبدالله شیری از مهاباد آذربایجان غربی که شافعی مذهب بود و در مجالس اهل بیت رسول (ص) شرکت می کرد ودر مورد فرقه ی آنها صحبت به بیان آمد او درپایان گفت : ما مؤظفیم به ورّاث رسول خدا (ص) احترام بگذاریم و این وظیفه شرعی ماست و این جمله برای من خیلی تکان دهنده بود. بالاخره ساعت 12 شب خودم را به اتاقی که در آن استراحت می کردم رساندم و روز دوّم نیز به پایان رسید .
والسلام طاهر خوش
2 /11/1385