به نام خدا
سر فلکه هفتاد و دو تن قم، جوانک، ایستاده بود اول راه اصفهان، داد میزد تهران، تهران؟
حدود بیست سال قبل بود. جوانک، تازه از آب و گل در آمده بود. یک کیف مسافرتی به دستش داشت که زمین هم نمی گذاشت و مدام در دستش بود. چند دقیقه یکبار بلند می شد، می دوید طرف یک اتوبوس یا سواری، بعد داد میزد، تهران؟ تهران میرید؟
به او نزدیک شدم. گفتم : آقا، این راه اصفهانه. برای تهران رفتن باید بروی آنطرف میدان، اول اتوبان. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد. آمد حرفی بزند که یک اتوبوس دیگر رسید. از جا بلند شد و باز دوید و داد زد: تهران؟ تهران میرید؟
...
برگشتم. چند روز بعد باز او را همان جا، اول جاده اصفهان دیدم. با کمال تعجب رفتم نزدیک. خودش بود. همان جوانک. خسته و گرفته نشسته بود لب جدول. مرا دید. حرفی نزد و سرش را برگرداند. اتوبوسی رسید، و او به یکباره از جا جست و به طرفش دوید. داد زد : تهران؟ تهران؟ و باز برگشت و نشست.
یک راننده سواری، مرا کنار کشید و گفت : خودتو به زحمت نینداز. این آقا چندین روزه اینجا نشسته. هر چی بهش میگیم این راه تهران نیست، قبول نمی کنه. به هیچ کس اعتماد نداره. میگه همه شما اشتباه می کنید. این راه تهرانه. ماشینش باید بیاد...
یکی دو ماه گذشت. باز گذارم افتاد به فلکه هفتاد و دو تن، و باز دیدم جوانک همانجاست و داستان همانست که بود...
یک سال گذشت... جوانک همچنان همانجا بود...
5 سال گذشت...
10 سال گذشت...
20 سال گذشت...
جوانک، البته دیگر جوانک نبود، ولی هنوز همانجا بود.
هنوز هم شبانه روز نشسته بود لب جدول و تا یک اتوبوس یا سواری می رسید داد میزد : تهران؟ تهران میرید آقا؟
و...
هنوز هم همانجاست... همین حالا که من دارم با شما حرف میزنم. اول راه اصفهان نشسته و منتظر ماشین تهران است.
جوانک دیروز، به تدریج دارد به چهل سالگی نزدیک میشود.
جوانک دیروز، دیگر دارد موهایش سپید میشود.
جوانک دیروز، عمرش را گذاشته است به پای تهران رفتنش، ولی هرگز، هرگز به تهران نرسیده. فکر هم نمی کنم هیچگاه برسد.
جوانک، اصلاً از اول تولدش، از اول بچگی اش، اینجا بوده.
در طول این سالها، هزاران رهگذر دلسوز به او این جمله را گفته اند : آقا! این راهش نیست. فقط کافیست 100 متر بروی آنطرف تر. این راهش نیست...
ولی او هر بار نپذیرفته...
به راستی کیست این جوانک ؟
منبع داستان از مدیر پارسی بلاگ