بعد از چند لحظه یک پیکان گرفتیم. خوشحال شدیم که حالا ما یازده نفر سوار ماشین شده، به منزل برویم؛ امّا چشم شما بد نبیند، خودِ راننده چاق بود و به اندازه دو نفر وزن داشت. هر طوری بود ما یازده نفر به زور سوار ماشین و روی پای هم نشستیم و به منزلمان که در مشیریه (بالاتر از سه راه افسریه بود) رسیدیم.
آن شب، شب خاطره، شب تا صبح بیدار ماندن و درد و دل با بچهها و بازی کردن فوتبال در منزل بود. یادش بخیر. البته غیر این ایام منزلی هم در جوار ابوذر تهران خ پیروزی داشتم که در آنجا مستأجر بودم. عید غدیر که هنوز، تا امسال هم پابرجا است ، دارم. که در آن سال چهارم حوزه مجلس باشکوهی گرفتم که دوستانم از جمله، حاج مجید ماشینچیان، مرحوم عبدالحسین، سید جواد حسینی و ... حضور داشتند.
عبدالحسین در آن روز هم آمده بود، نماز جماعت خواندیم، ولی زیاد با هم صمیمی به آن صورت نبودیم؛ گرچه سال بعد – سال پنجم حوزه – مثل یک برادر شده بودیم.
در بعضی وقتها به اتاق و حجره درسی او میرفتم، در مدرسه امام رضا علیهالسلام یک دوره مکالمه کلاس عربی گذاشته بودند که خود مرحوم، من و ... شرکت میکردیم. من مال آن مدرسه نبودم امّا چون دوستان من در مدرسه امام رضا علیهالسلام بودند، مدیر مدرسه آقای قاسمی اجازه میدادند که از تمامی امکانات مدرسه استفاده کنم و من هم نهایت استفاده و بهره را میبردم.
عبدالحسین در آن روز هم آمده بود، نماز جماعت خواندیم، ولی زیاد با هم صمیمی به آن صورت نبودیم؛ گرچه سال بعد – سال پنجم حوزه – مثل یک برادر شده بودیم.
در بعضی وقتها به اتاق و حجره درسی او میرفتم، در مدرسه امام رضا علیهالسلام یک دوره مکالمه کلاس عربی گذاشته بودند که خود مرحوم، من و ... شرکت میکردیم. من مال آن مدرسه نبودم امّا چون دوستان من در مدرسه امام رضا علیهالسلام بودند، مدیر مدرسه آقای قاسمی اجازه میدادند که از تمامی امکانات مدرسه استفاده کنم و من هم نهایت استفاده و بهره را میبردم.
سال پنجم حوزه یا ششم حوزه بود که عبدالحسین گفت دارم ازدواج میکنم و ما خوشحال از اینکه یک طلبه به جمع ما اضافه میشد. او ازدواج کرد. با دختر خانمی از همشهری خود، که بسیار دوستش میداشت و این ارتباط دوطرفه بود. لیلی و مجنون هم بودند. به عبدالحسین گفتم می خواهی چکار کنی حالا که عقد بستی، نامزد شدی تهران میمانی یا نه؟ گفت: میخواهم بروم قم.