سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستى پدران سبب خویشاوندى میان فرزندان است و خویشاوندى را به مودّت بیشتر نیاز است تا مودّت را به خویشاوندى . [نهج البلاغه]
 
یادداشت ثابت - پنج شنبه 90 اسفند 19 , ساعت 12:17 صبح

بعد از چند لحظه یک پیکان گرفتیم. خوشحال شدیم که حالا ما یازده نفر سوار ماشین شده، به منزل برویم؛ امّا چشم شما بد نبیند، خودِ راننده چاق بود و به اندازه دو نفر وزن داشت. هر طوری بود ما یازده نفر به زور سوار ماشین و روی پای هم نشستیم و به منزل­مان که در مشیریه (بالاتر از سه راه افسریه بود) رسیدیم.

آن شب، شب خاطره، شب تا صبح بیدار ماندن و درد و دل با بچه­ها و بازی کردن فوتبال در منزل بود. یادش بخیر. البته غیر این ایام منزلی هم در جوار ابوذر تهران خ پیروزی داشتم که در آنجا مستأجر بودم. عید غدیر که هنوز، تا امسال هم پابرجا است ، دارم. که در آن سال چهارم حوزه مجلس باشکوهی گرفتم که دوستانم از جمله، حاج مجید ماشین­چیان، مرحوم عبدالحسین، سید جواد حسینی و ... حضور داشتند.

عبدالحسین در آن روز هم آمده بود، نماز جماعت خواندیم، ولی زیاد با هم صمیمی به آن صورت نبودیم؛ گرچه سال بعد سال پنجم حوزه مثل یک برادر شده بودیم.

در بعضی وقت­ها به اتاق و حجره درسی او می­رفتم، در مدرسه امام رضا علیه­السلام یک دوره مکالمه کلاس عربی گذاشته بودند که خود مرحوم، من و ... شرکت می­کردیم. من مال آن مدرسه نبودم امّا چون دوستان من در مدرسه امام رضا علیه­السلام بودند، مدیر مدرسه آقای قاسمی اجازه می­دادند که از تمامی امکانات مدرسه استفاده کنم و من هم نهایت استفاده و بهره را می­بردم.

عبدالحسین در آن روز هم آمده بود، نماز جماعت خواندیم، ولی زیاد با هم صمیمی به آن صورت نبودیم؛ گرچه سال بعد سال پنجم حوزه مثل یک برادر شده بودیم.

در بعضی وقت­ها به اتاق و حجره درسی او می­رفتم، در مدرسه امام رضا علیه­السلام یک دوره مکالمه کلاس عربی گذاشته بودند که خود مرحوم، من و ... شرکت می­کردیم. من مال آن مدرسه نبودم امّا چون دوستان من در مدرسه امام رضا علیه­السلام بودند، مدیر مدرسه آقای قاسمی اجازه می­دادند که از تمامی امکانات مدرسه استفاده کنم و من هم نهایت استفاده و بهره را می­بردم.

سال پنجم حوزه یا ششم حوزه بود که عبدالحسین گفت دارم ازدواج می­کنم و ما خوشحال از اینکه یک طلبه به جمع ما اضافه می­شد. او ازدواج کرد. با دختر خانمی از همشهری خود، که بسیار دوستش می­داشت و این ارتباط دوطرفه بود. لیلی و مجنون هم بودند. به عبدالحسین گفتم می خواهی چکار کنی حالا که عقد بستی، نامزد شدی تهران می­مانی یا نه؟ گفت: می­خواهم بروم قم.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ