بهر رهايي دل از حصار غم موج سان سمت آستانت دويده ام
چو وصف بارگاهت را شنيدم کبوترانه ترين هديه ها را نذرت کرده ام
مرغ جانم بال گشود به هواي ضريحت ببين! سجاده ي بغضم را پيشت گشوده ام
آمده ام تا که گرم اعجازت شوم من زائر دلخسته ام! نگاهم کن، دخيل بسته ام
از درگهت نشود هيچ زائري نوميد بهر استجابت دعا به شفاعت خواهي آمده ام
يارب اين بقعه صحن و سرايش آبادگردان بهر روشنايي اش من نيز شمع ها افروخته ام
باشد که گره از کار فرو بسته هابگشايي چشمانم را به سبزترين جاده ها دوخته ام زينب خزايي پول